بالاما قوربان ایلانلار
، بالام ناواخ دیل آنلار
بالاما قوربان سئرچه لر ، بالام ناواخ دیرچه لر
بالاما قوربان قارقالار ، بالام ناواخ دیل قانار
بالاما قوربان اینه کلر ، بالام ناواخ ایمه کلر
...
قیز قیزیل آلما ، ده ر یئره سالما ، مدرسیه گئت گل ، بئواختا قالما
قیز قیزیلا دؤنوبدور خبری یوخ اوغلانلارین
بو قیز دئییل قایقاناخدیر ، اره گئده جه ک قوناخدیر
گؤزل قیزام گلین آلین ، که بینیمه که تده ر سالین
قیزدی نازدی مین تومن آزدی ، میلیونلار گتیر ، گل بو قیزی گؤتور
...
گولو گولولر یارپاغی ، آستانالار تورپاغی ، بالامی نظروورانین ،
گؤزونه
خیرداجا قیزیم بیرقطره ، گئتدی قیرنادان سو گه تیره ، آناسی دئدی
دینقیلی سان ، کوزه نی سالیب سیندیری سان
...
گولو گولوله ر یارپاغی ، آستانالار تورپاغی ، بالامی نذر لییه نین ،
گؤزونه بیبار یارپاغی ،
...
لای لای دئییم یاتاسان
گول غنچه یه باتاسان
گول غنچه لر ایچینده
شیرین یوخو تاپاسان
...
لالای بئشیگیم لای لای
ائویم ائشیگیم لایلای
سن یات شیرین یوخو گؤو
چه کیم کئشیین لای لای
...
لالای بالام جان بالام
من سنه قوربان بالام
آغلییبان باغریمی
گل ائله مه قان بالام
...
لای لای دئدیم بویونجا
باش یاسدیغا قویونجا
یات سن گول یاتاغیندا
باخیم سنه دویونجا
...
لای لای دئدیم یاتینجا
گؤزله ره م اویانینجا
زارا آمانا گلدیم
سن حاصیلا چاتینجا
...
لای لای امه ییم لای لای
دوزوم چؤره ییم لای لای
تانری دان عهدیم بودور
گؤروم کومه یین لای لای
-----
لای لای اولدوزوم آییم
لای لای شاماما پاییم
سن گئت شیرین یوخویا
منده نفسین ساییم
لای لای گولون دسته سی
دامغانین پوسته سی
یوخلا سنه اوخویوم
قره باغ شیکسته سی!!
لای لای اوجا سهندیم
لای لای شکریم قندیم
دونیا گوزلریندن
منده سنی بیندیم
لای لای ارکین قالاسی
یات قهرمان بالاسی
یئنه شئحدن دولوبدور
گوزلرین پیالاسی
لای لای دئدیم یاتاسان
قیزیل گوله باتاسان
من آرزوما چاتمادیم
سن آرزووا چاتاسان
به هنگام خروج منی یا آمیزش جنسی هم روح متأثر می شود و هم جسم. غسل جنابت که هم شستشوی جسم است و هم به علت اینکه به قصد قربت انجام می یابد شستشوی جان است، اثر دوگانه ای روی جسم و روح می گذارد تا روح را به سوی خدا و معنویت سوق دهد و جسم را به سوی پاکی و نشاط و فعالیت.
سوال: چرا اسلام دستور می دهد که به هنگام جنب شدن تمام بدن را بشوییم در حالی که فقط عضو معینی آلوده می شود و آیا میان بول کردن و خارج شدن منی تفاوتی هست که در یکی فقط محل را باید شست و در دیگری تمام بدن را؟
پاسخ این است که خارج شدن منی از انسان یک عمل موضعی نیست (مانند بول و سایر زواید) به دلیل اینکه اثر آن در تمام بدن آشکار می گردد و تمام سلول های بدن به دنبال خروج آن در یک حالت سستی مخصوص فرو می روند و این خود نشانه تأثیر آن روی تمام اجزاء بدن است.
طبق تحقیقات دانشمندان در بدن انسان دو سلسله اعصاب نباتی وجود دارد که تمام فعالیت های بدن را کنترل می کند (اعصاب سمپاتیک) و (اعصاب پاراسمپاتیک) این دو رشته اعصاب در سراسر بدن انسان و در اطراف تمام دستگاه ها و جهازات داخلی و خارجی گسترده اند.
وظیفه اعصاب سمپاتیک (تند کردن) و به فعالیت واداشتن دستگاه های مختلف بدن است و وظیفه اعصاب (پاراسمپاتیک) (کند کردن) فعالیت آنهاست و از تعادل فعالیت این دو دسته اعصاب نباتی دستگاه های بدن به طور متعادل کار می کند.
گاهی جریان هایی در بدن رخ می دهد که این تعادل را به هم می زند، از جمله این جریانها مسأله (ارگاسم = اوج لذّت جنسی) است که معمولاً مقارن خروج منی صورت می گیرد.
در این موقع سلسله اعصاب پاراسمپاتیک بر اعصاب سمپاتیک پیشی می گیرد و تعادل به شکل منفی به هم می خورد.
این موضوع نیز ثابت شده است که از جمله اموری که می تواند اعصاب سمپاتیک را بکار وادارد و تعادل از دست رفته را تأمین کند تماس آب با بدن است و از آن جا که تأثیر (ارگاسم) روی تمام اعضای بدن به طور محسوس دیده می شود و تعادل این دو دسته اعصاب در سراسر بدن به هم می خورد دستور داده شده است که پس از آمیزش جنسی یا خروج منی تمام بدن با آب شسته شود و در پرتو اثر حیات بخش آن تعادل کامل در میان آن دو دسته اعصاب در سراسر بدن برقرار گردد. (و اینکه می بینیم در خبری از امام علی بن موسی الرضا ـ علیه السّلام ـ نقل شده که فرمودند: ان الجنابه خارجه من کل جسده فلذلک وجب علیه تطهیر جسده کله» «جنابت از تمام بدن بیرون می آید و لذا باید تمام بدن را شست» (وسائل الشیعه، ج ۱، ص ۴۶۶) گویا اشاره به همین موضوع است.)
البته فایده غسل منحصر به این نیست بلکه غسل کردن علاوه بر این یک نوع عبادت و پرستش نیز می باشد که اثرات اخلاقی آن قابل انکار نیست و به همین دلیل اگر بدن را بدون نیّت و قصد قربت بشوییم غسل صحیح نیست.
در حقیقت به هنگام خروج منی یا آمیزش جنسی هم روح متأثر می شود و هم جسم. روح به سوی شهوات مادی کشیده می شود و جسم به سوی سستی و رکود. غسل جنابت که هم شستشوی جسم است و هم به علت اینکه به قصد قربت انجام می یابد شستشوی جان است، اثر دوگانه ای روی جسم و روح می گذارد تا روح را به سوی خدا و معنویت سوق دهد و جسم را به سوی پاکی و نشاط و فعالیت.
از همه اینها گذشته وجوب غسل جنابت یک الزام اسلامی برای پاک نگه داشتن بدن و رعایت بهداشت در طول زندگی است زیرا بسیارند کسانی که از نظافت خود غافل می شوند ولی این حکم اسلامی آنها را وادار می کند که در فواصل مختلفی خود را شستشو دهند و بدن را پاک نگاهدارند این موضوع اختصاصی به مردم اعصار گذشته ندارد در عصر و زمان ما نیز بسیارند کسانی که به علل مختلفی از نظافت و بهداشت بدن غافلند. (البته این حکم به صورت یک قانون کلی و عمومی است حتی کسی را که تازه بدن خود را شسته، شامل می شود).
مجموعه جهات سه گانه فوق روشن می سازد که چرا باید به هنگام خروج منی (در خواب یا بیداری) و همچنین آمیزش جنسی (اگر چه منی خارج نشود) غسل کرد و تمام بدن را شست.
دختران:
معصومه حیدری در گفت و گویی با خبرنگار سلامت گفت: «خودارضایی در دختران با تحریک قسمت های خارجی دستگاه تناسلی رایج تر است که صدمه چندانی به دستگاه تناسلی نمی رساند اما زمانی که خودارضایی دختران با تحریک قسمت های داخلی تر دستگاه تناسلی باشد بسته به نوع فشار و ناحیه لمس شونده ممکن است در صورتی که به صورت مداوم خودارضایی تکرار شود آسیب های جدی به دستگاه تناسلی دختران وارد سازد.»
وی ادامه داد: «در برخی موارد خودارضایی در دختران با تخیلات جنسی، دیدن تصاویر و فیلم صورت می گیرد که فرد با دیدن این تصاویر به هیجان می رسد و در این صورت آسیبی به دستگاه تناسلی وی وارد نمی شود اما سوالی که در اینجا مطرح می شود این است که چرا خودارضایی از لحاظ شرعی و بهداشتی نفی شده است؟
واقعیت این است که دختران و پسران با بلوغ دچار تغییرات هورمونی و جسمانی می شوند و در دوره ای قرار می گیرند که نیازهای جنسی آنها شعله ور شده و راهی برای ارضاء ندارند و ممکن است به سمت خودارضایی کشیده شوند اما همانطوری که می دانید ازدواج تنها راه صحیح ارضای افراد است و ما رفتارهای پرخطر جنسی را نهی می کنیم و بایستی به مقتضای سن و رشد و نیازهای فکری ازدواج به موقع صورت گیرد چرا که نیازهای جنسی یک روند فیزیولوژیک دارد و باید طی شود و افرادی که از لحاظ شرعی مقیدند نیازهای جنسی خود را در جاده صحیح خود قرار دهند بایستی ازدواج کنند.»
نازوب: در پاسخ به سوالات مکرر شما عزیزان کارشناس ارشد مامایی در ادامه به خبرنگار سلامت گفت: «خودارضایی در دختران عوارض بسیاری را در پی خواهد داشت و در صورتی که به صورت رفتار روزانه درآید خطرناک می شود و مانند هر اعتیادی،روح و جسم و روان فرد را به هم می ریزد و زمانی که فردی اقدام به خودارضایی می کند خیلی سریع فاز هیجان جنسی اتفاق می افتد و جنبه های مهم و عاطفی در یک ارتباط صحیح جنسی را دریافت نمی کند و دچار خلاء عاطفی، افسردگی، اضطراب و عدم اعتماد به نفس می شود و بعد از ازدواج در یک رابطه زناشویی دیگر تحریک نمی شود و در به ارگاسم رسیدن دچار مشکل می شود چرا که با خودارضایی شرطی شده است تا در یک وضعیت خاصی که خود را تحریک می کند به ارگاسم برسد و به هنگام نزدیکی به همسر خود به یاد رفتارهای خود می افتد و گمان می کند تنها در آن شرایط می تواند به ارگاسم برسد.»
این درمانگر اختلالات جنسی بانوان افزود:«یکی از مهمترین مشکلاتی که این زنان به آن دچار می شوند این است که دچار نارضایتی جنسی شده و رفته رفته با بی میلی جنسی مواجه می شوند بنابراین بایستی گفت ممکن است این افراد در دوره مجردی با خودارضایی بتوانند نیازهای جنسی خود را برآورده کنند اما آینده طولانی زندگی مشترک و لذت به ارگاسم رسیدن با همسر خود را از دست خواهند داد.»
چگونه می توان از خود ارضایی دست کشید؟
همکار علمی کلینیک سلامت خانواده افزود:«از جمله راههای پیشنهادی برای ترک خودارضایی دختران پرداختن به فعالیت های مختلفی از جمله ورزش کردن، مطالعه کردن، با خستگی به خواب رفتن و تفریحات ، نخوردن غذاهای محرک و عدم استفاده از لباس های تنگ است همچنین نباید به مدت طولانی در حمام زیر دوش آب باشند و مهمتر از همه این موارد دوری کردن از محرکات و دوستی با جنس مخالف و تماشای فیلم های محرک است تا فرد به سن مناسب ازدواج برسد و با ازدواج بتواند نیازهای خود را به طور صحیحی ارضاء کند.»
پسران:
خانم دکتر معصومه حیدری در گفت و گو با خبرنگار سلامت از عوراض استمناء یا خود ارضایی در پسران و مردان گفت: از مهمترین عارضه این عمل در فرد احساس افسردگی، بد بینی، گوشه گیری و احساس پوچی می باشد. زیرا مهمترین مزیت رابطه زناشویی احساس پذیرفته شدن می باشد که فرد را ارضا می کند که در خود ارضایی این حس ایجاد نمی شود . افراد که خودارضایی می کنند،بی اراده،تنبل،کمرو ،تندخو ،خودخواه ،بدبین عبوس هستند و قدرت سازش با مردم را ندارند.
عوارض خود ارضایی در پسران عبارتند از:
۱ – باعث ضعف بینایی
می شود.
۲-قوس کمر.
۳-باعث سیاهی افتادن
دور چشمها می شود.
۴-ضعف عمومی و …….
۵- باعث انزال زودرس در
آینده می گردد.
۶- باعث دفع بی اختیار
منی ( اسپرماطوره) می شود.
۷ –باعث احتلام مکرر
( خروج منی هنگام خواب به طور غیر اردای بیش از حد معمول ) می شود.
راههای درمان موقت خودارضایی:
۱ – با انجام دادن
ورزش های بسیار بسیار سنگین تا سر حد خستگی.
۲ – با روزه گرفتن و(
عدم اسفاده از غذاهای محرک مانند شکلات و موز وعسل ….).
۳- از مشاهده فیلمها و
عکسهای محرک پرهیز کنید.
۴- از خواندن داستانهای
محرک پرهیز کنید.
۵- از تنهایی و تنها
ماندن در یک اتاق پرهیز کنید.
۶- یک رابطه عاطفی با
جنس مخالف را ایجاد کنید.
۷ وقت خود را با
کارهای مختلف پر کنید تا جایی که وقت بیکاری برای خیالپردازی شما نماند
۸ – با دوستانی که
فکر و ذکرشان مربوط به این مسائل می باشد معاشرت نکنید .
۹ بر روی
اندامهای بانوان تمرکز و نگاه نکنید و یا از صحبت کردن شهوت آمیز با جنس مخالف
بپرهیزید.
راه های درمان دائم خود ارضایی:
تنهاراه دائم برای ترک استمنا ازدواج از نوع دایم یا موقت
می باشد به طوری که فرد روابط زناشویی منظم داشته باشد. فرد بعد ازاین رابطه منظم
به ندرت می تواند خود را متقاعد کند که سمت چنین اعمالی نرود .
"نامه یک زن ایرانی به مرد هموطنش"
پیاده از کنارت گذشتم، گفتی: "قیمتت چنده
خوشگله؟"
سواره از کنارت گذشتم، گفتی: "برو پشت
ماشین لباسشویی بنشین!"
در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر
بود
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت
سوار شدی
در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت
را بیندازی روی من
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی
جایت را به من تعارف کنی
در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و
تو پشت سر من بلندگفتی: "زهر مار!"
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت فحش خواهر
و مادر بود
در پارک، به خاطر حضور تو نتوانستم پاهایم را
دراز کنم
نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب
نکشیده میدادی
من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!
تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت
است
من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام
عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد
من باید لباس هایت را بشویم و اطو بزنم تا به تو
بگویند خوش تیپ
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو
بگویند آقای دکتر
وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال
مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است
نه دیگر من به حقوق خود واقفم، و برای گرفتن
برابری در مقابل تو تا به انتها استوار و مستحکم ایستاده ام زیرا به هویت خود
رسیده ام، به هیچ وجهی از حق خود نخواهم گذشت
من با تو برابرم، مرد
احتیاجی ندارم که تو در اتوبوس بایستی تا من
بنشینم
احتیاجی ندارم که تو نان آور باشی
احتیاجی ندارم که تو حامی باشی
خودم آنقدر هستم که حامی خود و نان آورخود باشم
با تو شادم آری، اما بدون تو هم شادم!
من اندک اندک می آموزم که برای خوشبخت بودن
نیازمند مردی که مرا دوست بدارد نیستم
من اندک اندک عزت نفس پایمال شده خود را باز پس
می گیرم
به من بگو ترشیده، هرچه می خواهی بگو. اما
افتخار همبستری و همگامی با مرا نخواهی یافت تا زمانی که به اندازه کافی فهمیده و
باشعور نباشی
گذشت آن زمان که عمه ها و خاله هایم منتظر مردی
بودند که آنها را بپسندد و در غیر اینصورت ترشیده می شدند و در خانه پدر مایه
سرافکندگی بودند
امروز تو برای هم گامی با من (و نه تصاحب من -
که من تصاحب شدنی نیستم) باید لیاقت و شرافت و فروتنی خود را به اثبات برسانی
حقوقم را از تو باز پس خواهم گرفت. فرزندم را به
تو نخواهم داد
خودم را نه به قیمت هزار سکه و یک جلد کلام الله
که به هیچ قیمتی به تو نخواهم فروخت
روزگاری می رسد که می فهمی برای همگامی با من
باید لایق باشی - و نیز خواهی فهمید همگام شدن با من به معنای تصاحب من یا تضمین
ماندن من نخواهد بود
هرگاه مثل پدرانت با من رفتار کردی بی درنگ مرا
از دست خواهی داد
ممکن است دوست و همراه تو شوم اما ملک تو نخواهم
شد
...
و این هم جوابیه ای از "یک مرد ایرانی به زن
هموطنش"
:
پیاده از کنارم گذشتی و اخمت سهم نگاه مشتاق من
بود و لبخندت نصیب آنکه سواره بود
سواره از کنارم گذشتی و مرا اصلاً ندیدی و کرشمه
ات را
به آنی ارزانی دادی که قیمت ماشینش از خونبهای
من بیشتر بود
در صف نان صدای لطیفت نانوای خسته را به وجد
آورد و نوبتم را گرفتی
و بروی خودت هم نیاوردی
زیر باران خیلی قبل تر از تو منتظر تاکسی بودم
اما ماشین که آمد
آب گل آلود را بر من پاشید و جلوی تو ایستاد
در تاکسی که نشستم آرزو کردم کنارم ننشینی تا
اگر ماشین تکانی خورد
و به تو خوردم، حیوان خطابم نکنی در جواب
عذرخواهیم
در اتوبوس بین ما نرده آهنی بود، جایم را اگر به
تو تعارف میکردم
میگفتی یا دیوانه است یا مرض دارد
در سینما، دیدم که تهمینه میلانی تمام مردان را
شیطان تصویر کرده،
کفرم درآمد، نیکی کریمی جیغ زد و گفتم زهرمار
دعوا که کردم، او که میدانست مادر و خواهرم را
بیشتر از خودم دوست دارم
به آنها ناسزا گفت تا بیشتر بسوزم
آزادی ات را صاحبان قدرت گرفتند، همانان که از
قدرت ثروت اندوختند
و تو که مدل ماشین پسرانشان را میدیدی دست و
پایت شل میشد
من ازدواج نکردم چون تو چشم و همچشمی داشتی و به
انگشتر
سه میلیونی نظر داشتی، تازه این فقط یک حلقه بود
از زنجیر خواسته هایت
صفت ترشیده را اولین بار از خودت شنیدم، کوچکتر
بودی
یادت هست میگفتی معلم ریاضیتان شوهر نکرده، گفتی
ترشیده!
عاشق که شدم تلفنم را قطع میکردی و بهانه ات
حضور میهمانهایتان بود
عاشق که شدی، فردا که مادر میشوی را ندیدی؟
دلت نمیخواهد همسر پسرت را بپسندی؟ تو و مادرم
یکی هستید!
من باید اضافه کاری کنم تا تو در هر میهمانی
لباسی جدید بپوشی تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید شبها هم کار بکنم تا تو سفره ات رنگین
باشد و به تو بگویند کدبانو
خسته از اضافه کاری برگشتم و گفتی پوشک بچه را
عوض کن
چون من ناخنهایم را تازه لاک زده ام
وقتی خواستی طلاق بگیری، "گفتند" بچه
مال پدر است! من نگفتم، همان دینی گفت که تو برایش از پس اندازمان سفره ابوالفضل
می انداختی و یکهو خواب میدی که باید به حج بروی، آنهم در اوج گرفتاریمان
آری، اینچنین است خواهر من! رفتارهای زشت ما از
پس هم می آیند
تو چنان کردی که خشم در دل من ها کاشتی و من ها
شکستند و بسته به صبرشان دو فوج شدند
آنان که ضعیفتر بودند خرد شدند و خشمشان کینه شد
و کینه شان عقده و در هر کوی و برزن و بازار از هر اندک قدرت خود نهایت سوء
استفاده را کردند و بر تو تاختند
اما آنان که یا قویتر بودند یا از تو ها کمتر
زخم خوردند، خشمشان هم کمتر بود و کینه هاشان نیز
اینان هنوز چشم امید دارند به وطن که بتواند و
برآنند که نیک بمانند
خوشحالم حالا که میخواهی تغییر کنی
من هم برآنم که بهتر باشم و شادتر باشیم
در کنار هم، من و تو ای هموطن،
بدون هر نوع بغض و کینه و تبعیض جنسی
مایی بهتر برای فردا و آینده ای بهتر
عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است. اگر دوری بطول انجامد ضعیف میشود، اگر تماس دوام یابد به ابتذال میکشد و تنها با ...
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال
عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هر چه از
غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز
هنگام با او اوج میگیرد
عشق در غالب دلها، در شکلها و رنگهای
تقریبا مشابهی متجلی میشود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است
اما دوست داشتن در هر روحی جلوه ای خاص خویش دارد و از روح رنگ میگیرد و چون روحها
بر خلاف غریزهها هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعم و عطری ویژه خویش را دارد
میتوان گفت: که به شماره هر روحی ، دوست داشتنی هست
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصلها
و عبور سالها بر آن اثر میگذارد
اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند و بر آشیانه بلندش روز و
روزگار را دستی نیست
عشق، در هر رنگی و سطحی، با زیبایی محسوس،
در نهان یا آشکار رابطه دارد. چنانچه شوپنهاور میگوید: شما بیست سال سن بر سن
معشوقتان بیفزائید، آنگاه تاثیر مستقیم آنرا بر روی احساستان مطالعه کنید
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج وجذب زیباییهای روح که زیباییهای
محسوس را بگونهای دیگر میبیند
عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است
اما دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار و سرشار از نجابت
عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است. اگر
دوری بطول انجامد ضعیف میشود، اگر تماس دوام یابد به ابتذال میکشد و تنها با بیم
و امید و اضطراب و دیدار و پرهیز زنده و نیرومند میماند
اما دوست داشتن با این حالات نا آشنا است، دنیایش دنیای دیگری است
عشق جوششی یکجانبه است. به معشوق نمیاندیشد
که کیست یک خود جوششی ذاتی است و از ین رو همیشه اشتباه میکند و در انتخاب بسختی
میلغزد و یا همواره یکجانبه میماند و گاه، میان دو بیگانه ناهمانند، عشقی جرقه
میزند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمیبینند، پس از انفجار این صاعقه است که
در پرتو رو شنایی آن، چهره یکدیگر را میتوانند دید و در اینجا است که گاه، پس
جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره هم مینگرند، احساس میکنند که هم را نمیشناسند
و بیگانگی و نا آشنایی پس از عشق درد کوچکی نیست
اما دوست داشتن در روشنایی ریشه میبندد و در زیر نور سبز میشود و رشد میکند و
ازین رو است که همواره پس از آشنایی پدید میآید و در حقیقت در آغاز دو روح خطوط
آشنایی را در سیما و نگاه یکدیگر میخوانند و پس از آشنا شدن است که خودمانی میشوند
دو روح، نه دو نفر، که ممکن است دو نفر با
هم در عین رو در بایستیها احساس خودمانی بودن کنند و این حالت بقدری ظریف و فرار
است که بسادگی از زیر دست احساس و فهم میگریزد و سپس طعم خویشاوندی و بوی
خویشاوندی و گرمای خویشاوندی از سخن و رفتار و آهنگ کلام یکدیگر احساس میشود و از
این منزل است که ناگهان، خودبخود، دو همسفر به چشم میبینند که به پهندشت بی
کرانه مهربانی رسیدهاند و آسمان صاف و بی لک دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده
است و افقهای روشن و پاک و صمیمی ایمان در برابرشان باز میشود و نسیمی نرم و
لطیف همچون روح یک معبد متروک که در محراب پنهانی آن، خیال راهبی بزرگ نقش بر زمین
شده و زمزمه درد آلود نیایش مناره تنها و غریب آنرا بلرزه میآورد
دوست داشتن هر لحظه پیام الهامهای تازه آسمانهای دیگر و سرزمینهای دیگر و عطر
گلهای مرموز و جانبخش بوستانهای دیگر را بهمراه دارد و خود را، به مهر و عشوه ای
بازیگر و شیرین و شوخ هر لحظه، بر سر و روی این دو میزند
عشق، جنون است و
جنون چیزی جز خرابی و پریشانی فهمیدن و اندیشیدن نیست
اما دوست داشتن، در اوج معراجش، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را
نیز از زمین میکند و با خود به قله بلند اشراق میبرد
گردآوری:گروه سرگرمی سیمرغ
www.seemorgh.com/Entertainment
منبع: funsara.com
فرق بین دوست داشتن و عشق ورزیدن و فرق بین عشق معمولی و عشق روحانی در چیست؟
فرق بین دوست داشتن و عشق ورزیدن و فرق بین عشق معمولی و عشق روحانی در چیست ؟
بین دوست داشتن و عشق ورزیدن فرق زیادی است . در دوست داشتن تعهدی وجود ندارد ولی عشق ورزیدن تعهد است . به همین علت است که مردم زیاد راجع به عشق حرف نمیزنند . در واقع مردم به نحوی از عشق حرف میزنند که تعهدی مورد نیاز نباشد . مثلا میگویند : (( من عاشق بستنی هستم )) چگونه میتوان عاشق بستنی بود ؟ میتوان بستنی را دوست داشت اما نمیتوان عاشقش بود . یا میگویند : (( عاشق سگم هستم )) یا (( عاشق ماشینم هستم )) میگویند عاشق اینم , عاشق آنم ; اما مردم واهمه دارند از اینکه به همدیگر بگویند عاشق هستند .
مردم به هم میگویند (( به شما علاقه دارم )) چرا به هم نمیگویند (( عاشق شما هستم )) برای اینکه عشق تعهد آور است . عشق درگیر شدن است – خطر کردن و مسوولیت پذیری است . علاقه داشتن گذراست . من امروز دوستتان دارم و فردا ممکن است دوستتان نداشته باشم – هیچ خطر کردنی با آن همراه نیست . وقتی به زنی میگویید (( عاشقتان هستم )) تن به خطر داده اید یعنی میتوانی روی من حساب کنی .
وقتی مردی به زنی میگوید (( به تو علاقه دارم )) در اصل چیزی راجع به خودتان اقرار میکنید و میگویید : من چنین آدمی هستم و بر این اساس به تو علاقه دارم . من به بستنی هم علاقه دارم . به ماشین هم علاقه دارم و به همین نحو به شما هم علاقه دارم . ولی وقتی پای عشق به میان می اید شما راجع به ان شخص حرف میزنید . منظورتان این است که شما دوست داشتنی هستید و پیکان به طرف ان شخص هدفگیری شده است .و خطر در همین است . دارید قول میدهید.
نشانه های عاشق بودن چیست ؟
سه تاست . اولی , اغنای محض . به هیچ چیز دیگری نیاز نیست . دوم آینده وجود ندارد . همین لحظه عشق ابدیت دارد , نه لحظه بعد – نه فردا – نه ا ینده . و سوم , وجودت از میان بر میخیزد , دیگر وجود نداری .اگر هنوز وجود داشته باشی معنی اش این است که هنوز وارد معبد عشق نشده ای .
از عشق باید سخن گفت....
از عشق باید سخن گفت ، همیشه از عشق سخن باید گفت
« عشق » در لحظه پدید می آید
، و « دوست داشتن » در امتداد زمان ،این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست
داشتن است .
عشق
معیار ها را در هم می ریزد . دوست داشتن بر پایه ی معیار ها بنا می شود ، عشق ناگهانی و
ناخواسته شعله می کشد ، دوست داشتن از
شناختن و خواستن سرچشمه می گیرد ، عشق قانون نمیشناسد ، دوست داشتن اوج احترام به
مجموعه ای از قوانین عاطفی است
عشق
فوران می کند چون آتشفشان و شرّه می کند چون آبشاری
عظیم ، دوست داشتن جاری می شود چون رودخانه ای به بستری با شیب نرم
عشق
ویران کردن خویش است ، دوست داشتن ساختنی عظیم
عشق
دقّ الباب می کند ، مودّب نیست ، حرف شنو نیست ،
درس خوانده نیست.
درویش
نیست ، حسابگر نیست ، سر به زیر نیست ، مطیع نیست ...
عشق ، دیوار را باور نمی کند ، کوه را باور نمی کند ، گرداب را
باور نمی کند ، زخم دهان باز کرده را
باور نمی کند ، مرگ را باور نمی کند ...
عشق در وهله ی پیدایی دوست داشتن را نفی می کند ، نادیده می گیرد ، پس می زند
، سر می کند و می گذرد ، دوست
داشتن نیز ، ناگزیر ، در امتداد زمان ، عشق را دور می کند ، به آسمان می فرستد و چون
خاطره ای حرام ، رشته ی نگهبانی به آن می گمارد ، عشق ِسحر است ، دوست داشتن باطل السحِر .
عشق و دوست داشتن در پی هم می آیند ، اما هرگز در یک خانه منزل نمی
کنند .
عشق انقلاب
است ، دوست داشتن اصلاح ، میان عشق و دوست داشتن هیچ نقطه ی مشترکی نیست از دوست
داشتن به عشق می توان رسید و از عشق به دوست داشتن اما به هر حال این حرکت ، از خود به خود نیست ، از نوعی به
نوعی است از خمیده ای به خمیده ای ...
و فاصله
ای است ابدی
میان عشق و دوست داشتن ، که برای پیمودن این فاصله ، یا باید پرید ، یا باید فروچکید
چه زنم چو نای هر دم ز نوای شوق او دم که شریعتی خوشتر بنوازد این نوارا!!
---
عشق یک جوشش کور است و
پیوندی از سر نابینایی .
اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از
روی بصیرت روشن و زلال .
عشق بیشتر از غریزه آب می
خورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است و
دوست داشتن از روح
طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز هنگام با او اوج می
گیرد .
عشق در غالب دل ها ، در شکل
ها و رنگهای تقریبا مشابهی متجلی می شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است
،
اما دوست داشتن در هر روحی جلوه ای خاص
خویش دارد و از روح رنگ می گیرد و چون روح ها بر خلاف غریزه هاهر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعم و
عطری ویژه خویش را دارد می توان گفت : که به شماره هر روحی ، دوست داشتنی هست.
ادامه دارد...
حرف هایی برای خدا |
|
سلام ! همیشه به دنبال فرقی بین دوست داشتن و عشق می گشتم تا این دو را از هم تمیز دهم و ثابت کنم فرقی بین " کسی که با آن حرارت خاص میگوید : عاشقتم !!! با کسی که با آرامش و لطافت و ملایمتی مثال زدنی می گوید : دوستت دارم " است ؟؟؟؟! خودم هیشه فکر می کنم که آتش تندی در عشق هست که بر روح آدمی زبانه می کشد و احساساتش را می سوزاند و درمدت کوتاهی نیز آن آتش شعله ور خاموش و رنگ خاکستر می گیرد و خاکستر ش هم باد به نا کجا آبادی می برد که خدا به داد برسد اگر این نا کجا آباد ویرانه ی نفرت باشد !!!!( که همیشه همین بود این ناکجا آباد ) !!! مرز بین عشق و نفرت اندک فاصله ایست که طی کردنش با یک اتفاق ساده میسر میشود !!! و این اتفاق هر چه می تواند باشد ... فقط بر خلاف میل عاشق باشد کافیست ... ! و زمانی که خاکستر عشق به آتش نفرت مبدل می شود که باز هم شعله هایش وجود انسان را می سوزاند . خواب را از چشمانش می گیرد . بیقرارش می کند . خود را شکست خورده می بیند و آینده را تاریک ! و تنها ضماد این روح سر خورده را تنها انتقام می داند و بس !!! و این است که هر روز در صفحه ی حوادث می خوانیم : پسری عشقش را کشت و یا بالعکس زنی همسرش را ... !یا حتی خودش را ... ! و زمانی که شخص عاشق پیشه عشقش را از دست رفته می بیند و آتش نفرت را شعله ور دست به کارهایی غیر عقلانی و جنونی می زند که عاقبتی جز ندامت ندارد اما هر چه با خود حساب می کند مر همی بهتر از آن پیدا نمی کند و این می شود که به خاطر یک احساس از پای بست ویران خون انسانی به زمین ریخته می شود !!!!!!!!! اما دوست داشتن درست خلاف آن رفتار می کند ! دوست داشتن بسیار زیباست و به آدمی آرامش می بخشد ! لطیف است و ملایم ! مثل شمعی که کور سوی روشنایی اش همیشگی ست و آزار نمی دهد ! دوست داشتن زندگی می بخشد . امیدوار می کند . آینده می دهد ! به ثانیه های در گذر زندگی ات معنا می بخشد ! کسی که دوست دارد تنها هدف برایش خوشبختی و آرامش محبوبش است و بس ! حالا فرقی نمی کند با او باشد یا نه ! احساس اینکه دیگری با محبوبش است و با هم خوشبخت اند نفرت ایجاد نمی کند و حسادت بر نمی انگیزر زیرا که هدفش والا تر و احساسش غنی تر از آن است که بر محبوب مالک باشد و او را تنها و تنها برای خودش بخواهد در حالیکه بداند محبوب با او احساس آرامش ندارد و بی قراری می کند ! اما چه چیز باعث می شود دوست داشتن اینگونه ایثار را در وجود انسان دست به کار کند ! به نظر تنها به خاطر آسمانی بودن این احساس است !!!! اما چرا می گویم احساس ؟؟؟!نمی گویم حس !!! زیرا که دوست داشتن تنها نیست که روح آدمی را صیغل می دهد . بلکه توامان با حس های دیگری ست ! دوست داشتن وقتی در قلب و روح مسکن می گزیند اسباب و اثاثیه ای هم برای زندگی با خود می آورد ! مهر . محبت . صداقت . گذشت . صبر . صبر . صبر و آخر همه ی اینها عزت ... ! دوست داشتن بر خلاف دیگر احساسات حاکم بر انسان ذلت نمی آورد بلکه خود غرور است ! اما چه غروری ؟؟! غرور اینکه کسی را دوست داری و در قبال این دوست داشتن چیزی طلب نمی کنی و برای خودت دوست داری ! دوست داری چون نیاز داری . چون باید دوست بداری !!!!! غرور اینکه آینده را برای محبوبت پر از شادی و آرامش می خواهی ! غرور اینکه پا پس می کشی اما منت نمی گذاری که : آآآآآآی مردم من بودم ها ! من کنار آمدم تا او خوشبخت شود و اما نمی دانی که اگر به واقع دوست بداری خوشبختی او خوشبختی توست ... مگر می شود کسی را دوست بداری و تو خوشبخت و راحت زندگی کنی و غم او را به تماشا بنشینی ؟؟؟!!!! این همان است که من فکر می کنم دوست دارم اما فقط فکر می کنم و دوست داشتنی در کار نیست !!!! نمی دانم دوست داشتن لیاقت می خواهد !!! لیاقت اینکه دوست داشته باشی اما چیزی نخواهی جز جز جز آرامش مجبوب ... ! لیافت اینکه بتوانی گذشت را در خودت پرورش دهی ... ! بتوانی صبر کنی ! و نگاه کنی به خوشبختی محبوبت !!! به لبخند روی لبانش و به امید و آرامشی که در وجودش روشن است و آینده را زیبا می بیند با کسی که همراهش است ! اینکه بتوانی برای هردو آنها " محبوبت و همسفر زندگی اش " آرزوی خوشبختی کنی !!!! و این گونه است که بالا خره سیم وصل می شود و تو فقط و فقط خداوند را مجبوب خود می بینی و بس !او را یار و یاور و همراه می بینی ! زیرا که او از همان ابتدا تو را مجبوب خود می دانست و برایت بهترین ها را می خواست ! او صبر کرد و نگاه ... ! به تو . به من و به همه ی ما ... ! صبر کرد تا شاید عاقبت بازگردیم به سویش نه اینکه باز گردانندمان به سویش !!! و لی برای وصل شدن سیممان باید باید باید مراحلی را بگذرانیم تا ظرفیت و لیاقت دوستی با خدا را پیدا کنیم ! تا سر سر ی رد نشویم از خدا و از خود مان .... ! تا وقتی رسیدیم پا پس نکشیم ! بمانیم و رفیق نیمه راه نشویم ! بمانیم برای خدا برای خود .... ! بمانیم و عروج کنیم تا بی نهایت ... ! بمانیم و دوست بداریم محبوبی را که از عزل تا ابد دوستمان داشته است ... ! !!! " و این است احساس زیبای دوست داشتن " !!! |
|
همین که فهمید غـــــــــــم دارم آتش گرفت . . .
به خودت نگیر رفیق !!!!!
سیـــــــــــــ ــگارم را گفتم
.
.
.
هر جا که می بینم نوشته است :
” خواستن توانستن است ”
آتش می گیرم !
یعنی او نخواست که نشد ؟!
.
.
.
دلم میخواهد ویرگول باشم تا وقتی به من میرسی ، مکث کنی !
.
.
.
حرارت لازم نیست ، گاهی از سردی نگاهت میتوان آتش گرفت
.
.
.
چه رسم جالبی است !!!
محبتت را میگذارند پای احتیاجت …
صداقتت را میگذارند پای سادگیت …
سکوتت را میگذارند پای نفهمیت …
نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت …
و وفاداریت را پای بی کسیت …
و آنقدر تکرار میکنند که خودت باورت میشود که تنهایی و بیکس و محتاج !!!
.
.
.
آدمها آنقدر زود عوض می شوند …
آنقدر زود که تو فرصت نمی کنی به ساعتت نگاهی بیندازی
و ببینی چند دقیقه بین دوستی ها تا دشمنی ها فاصله افتاده است …
.
.
.
زیاد خوب نباش …
زیاد دم دست هم نباش ...
زیاد که خوب باشی دل آدم ها را می زنی …
آدم ها این روزها عجیب به خوبی ، به شیرینی ، آلرژی پیدا کرده اند …
زیاد که باشی ، زیادی می شوی …
.
.
.
دوست داشتن کسی که شما رو دوست نداره
مثل بغل کردن کاکتوس می مونه …
هرچی محکم تر بغل کنی بیشتر آسیب میبینی …
.
.
.
بنـــد دلـــم را
به بند کفـــش هایت گـــره زده بودم
که هر جـــا رفتـی
دلــم را با خود ببری
غــــافل از اینکه
تو پـــا برهنـــه می روی
و بی خبــــر…
.
.
.
می دانی..؟
آدم های ِ ساده..
ساده هم عاشق می شوند..
ساده صبوری می کنند..
ساده عشق می وَرزَند..
ساده می مانند..
اما سَخت دِل می کنند..
آن وقت که دل ِ می کنند..
جان می دَهند..
سخت میشکنند..
سخت فراموش میکنند..
آدم های ِ ساده…..
.
.
.
عمریست نشسته ام
پای لرز خربزه هایی
که هیچوقت یادم نمی آید
کی؟!
خوردمشان…
.
.
.
در فنجان خالی میشوم
شبیه عابران خسته
مرا قورت میدهی و من
راه قلبت را پیش میگیرم
در قهوه ای که
به رگهایت جاری است!
.
.
.
وقتی از درد به خود می پیچیدم
همسایه ها گفتند: چقدر قشنگ قر می دهی…
و سالهاست من هنــــــــوز
رقاص پردرد خیابانهایم…
.
.
.
گاهی وسط یک فکر
گاهی وسط یک خیابان
سردت می کنند
داغت می کنند
رگ خوابت را بلدند
زمینت می زنند…
.
.
.
حکایت ما آدم ها …
حکایت کفشاییه که …
اگه جفت نباشند …
هر کدومشون …
هر چقدر شیک باشند …
هر چقدر هم نو باشند
تا همیشه …
لنگه به لنگه اند …
کاش …
خدا وقتی آدم ها رو می آفرید …
جفت هر کس رو باهاش می آفرید …
تا این همه آدمای لنگه به لنگه زیر این سقف ها …
به اجبار، خودشون رو جفت نشون نمی دادند…
.
.
.
بگذآر سُ _ ک _ و _ تـ قآنون زندگی مَن بآشد…
وَقتی وآژِه هآ دَرد رآ نِمی فَهمند….
.
.
.
سکوتـــــــــــــ …
و دیگر هیچ نمی گویم …!
که این بزرگترین اعتراض دل من استـــــــــ ـ
به تو …
سکوت را دوستـــــــــ دارم
به خاطر ابهت بی پایانشـــــــ …..
به جهان بیاموزید که عشق “معصومیت” است و از جهان بیاموزید که عشق “اعتماد” است ! . متولدین خرداد
متولدین اردیبهشت
به جهان بیاموزید که عشق “صبر و تحمل” است و از جهان بیاموزید که عشق “بخشش و گذشت” است !
به جهان بیاموزید که عشق “آگاهی” است و از جهان بیاموزید که عشق “احساس” است !
متولدین تیر
به جهان بیاموزید که عشق “فداکاری” است و از جهان بیاموزید که عشق “آزادی” است !
متولدین مرداد
به جهان بیاموزید که عشق “شور و نشاط” است و از جهان بیاموزید که عشق “فروتنی” است !
متولدین شهریور
به جهان بیاموزید که عشق “نیاز” است و از جهان بیاموزید که عشق “کمال” است !
متولدین مهر
به جهان بیاموزید که عشق “زیبایی” است و از جهان بیاموزید که عشق “هماهنگی” است !
متولدین آبان
به جهان بیاموزید که عشق “هیجان” است و از جهان بیاموزید که عشق “تسلیم شدن” است !
متولدین آذر
به جهان بیاموزید که عشق “صمیمیت” است و از جهان بیاموزید که عشق “وفاداری” است !
متولدین دی
به جهان بیاموزید که عشق “عقلانی” است و از جهان بیاموزید که عشق “از خود گذشتگی” است !
متولدین بهمن
به جهان بیاموزید که عشق “اغماض” است و از جهان بیاموزید که عشق “یگانگی” است !
متولدین اسفند
به جهان بیاموزید که عشق “رحم و شفقت” است و از جهان بیاموزید که عشق “همه چیز” است !
عشق و شهوت به عنوان دو مقوله نسبتاً مشابه به
شمار می روند. شهوت صرفاً یک امر طبیعی و ذاتی به شمار می رود که برای جذب جنس
مخالف به یکدیگر در وجود انسان ها قرار داده شده است. می توان گفت که بدون وجود
شهوت انتظار نمی رود که هیچ گونه عشق و یا محبتی میان زن و مرد شکوفا گردد.
از سوی دیگر یکی از فاکتورهایی که وجود آدمی را شریف و اصیل می سازد،
عشق است. عشق یکی از عالی ترین صفات انسانی که به واسطه آن افراد سعی می کنند
"بهتر" باشند. انسان ها شاید تنها به دلیل شهوترانی و زیاده خواهی با
یکدیگر درگیری ایجاد می کنند؛ اما برای تشکیل خانواده و زندگی مشترک تنها یک دلیل
وجود دارد و آن هم چیزی نیست جز عشق.
عاشق شهوترانی بودن
برای مردان، شهوت یک تجربه کاملاً ذهنی است. سیلی از تستسترون در رگ
های آنها جاری می شود و دیگر چیزی را نمی بینند. همانند عشق، شهوت نیز آنها را کور
می کند. به همین دلیل است که معمولاً در روابط - به ویژه اگر در ابتدای راه قرار
گرفته باشید - گفتن این مطلب که طرف عاشق شماست و یا اینکه احساساتش تنها از روی
شهوت هستند، اندکی دشوار می نماید. آقایون خیلی سخت می توانند تشخیص دهند که آیا
واقعاً عاشق طرف مقابل هستند و یا او را صرفاً به مانند خیالی آتشینی می بینند که
هر موقع از جلوی آنها رد می شود، جوشش کوره درونشان شدید تر میشود.
دلیل امر فوق الذکر این است که آقایون این توانایی را دارند که خیلی
پیش از اینکه با یک خانم ارتباط عاطفی برقرار کنند، به سادگی می توانند با او وارد
رابطه جنسی شوند. هورمون هایی که در بدن آنها ترشح می شود باعث می شود که تصور
کنند عاشق شده اند.
به هر حال مشکل اساسی اینجاست که هم عشق و هم شهوت هر دو می توانند
آقایون را خلع سلاح کرده و آنها را به شدت آسیب پذیر نمایند. بدین ترتیب آنها به
راحتی اراده و قدرت خود را از دست می دهند و تنها برای تجربه سکس، خود را مسخ جنس
مخالف می کنند.
همچنین باید اضافه کرد که شهوت سبب می شود تا آقایون تنها از روی
احساساتی که در آلت تناسلی آنها ایجاد می شود، تصمیم گیری نمایند و عقل و منطق را
به دست باد بسپارند. زمانیکه حس شهوت بر یک مرد غلبه کند، اصلاً اهمیت نمی دهد که
آیا او و شریکش مشترکاتی دارند یا خیر؛ او اهمیتی نمی دهد که طرف مقابل اهل کجاست
و به کجا می رود؛ تمام حواسش را بر روی پیدا کردن راهی برای رسیدن به دست نیافته
های خانم متمرکز می کند. اگر شریک او نیز تنها از روی شهوت با او ارتباط برقرار
کرده باشد، از این فرصت سوء استفاده خواهد کرد. اما اگر هر دوی آنها عاشق یکدیگر
باشند، این رابطه جنسی می تواند منجر به محکم تر شدن رابطه آنها شود.
آیا شهوت است یا چیز دیگری است؟
چگونه می توانید تفاوت میان عشق و شهوت را تشخیص دهید؟ در این قسمت
نکاتی را برایتان ذکر کرده ایم که به واسطه آن بتوانید میان این دو مقوله تمیز
قائل شوید.
شهوت است ، اگر:
اگر :
فقط به ظاهر و اندام او توجه داشته باشید
حتی قبل از اینکه اسم او را پرسیده باشید، در حال خیال بافی هستید
که او بدون لباس چگونه است. یااینکه اگر با او رابطه جنسی برقرار کنید چه احساسی
به شما دست خواهد داد.
اهمیت نمی دهید که او چه می گوید
همیشه در حال بهانه آوردن هستید تا به نحوی قرارهای ملاقات خود را
با کنسل کنید، مگر اینکه این قرار منجر به قراری رابطه جنسی شود. اگر از شما
بخواهد تا کاری برایش انجام دهید، بهانه می آورید و می گویید بیش از اندازه سرتان
شلوغ است. اما اگر در کنار شما باشد و با او سکس نداشته باشید این امر ناراحتتان
می کند و در ذهن خود، خودتان را در حال برقراری رابطه جنسی با خانم های دیگری تجسم
می کنید.
فقط می خواهید برای سکس او را ببینید
برایتان اهمیتی ندارد که به هیچ وجه با او تماس تلفنی نداشته باشید.
از این گذشته اصلاً برایتان مهم نیست که جواب زنگ تلفن او را فوراً بدهید و حتی
اگر برای چندین روز هم با او صحبت نکنید، مشکلی نخواهید داشت و ترجیح می دهید هر
موقع که دو مرتبه از نظر جنسی تحریک شدید او را ملاقات کنید.
برای شهوترانی با او تماس می گیرید
پس از اینکه همراه دوستانتان تعطیلات خوبی را پشت سر گذاشتید،
یکمرتبه یاد او می کنید و با او تماس می گیرید تا در کنار هم نوشیدنی میل کنید.
بعد از سکس او را ترک می کنید
پس از این اینکه کارتان تمام شد، به دنبال ساده ترین راهی می گردید
که بتوانید محل را تر ک کنید. هیچ نوازشی وجود ندارد، صبح زود برایش صبحانه تهیه
نمی کنید، فقط خیلی راحت می گویید: "من باید بروم"
این عشق است عزیزم ؟؟؟
عشق است اگر :
اگر :
کششی بین شما وجود داشته باشد
برای مدتهای طولانی با هم صحبت می کنید و هر ساعت مانند یک دقیقه
برایتان میگذرد. گاهی اوقات آنقدر غرق در حرف زدن می شوید که متوجه گذشت زمان
نمیشوید.
احساس می کنید او زیباست
حتی اگر او را بدون هیچ گونه آرایش، در حالیکه موهایش را پشت سرش
بسته و مشغول تمیز کردن دست شویی است، ببینید باز هم تصور می کنید که در نظرتان
زیباست.
دوست دارید وقت بیشتری را با او صرف کنید
تنها چیزی که می خواهید این است که با او باشید، چه سکس داشته باشید
چه نداشته باشید. حتی اگر به شما بگوید که برای برقراری رابطه جنسی نیاز به سپری
شدن مدت زمان بیشتری است، باز هم اهمیتی نمی دهید و قبول می کنید.
آینده خود را با او تجسم می کنید
حس غریبی در شما ایجاد می شود و فکر می کنید که بدون وجود او قادر به
ادامه زندگی نخواهید بود. به خانواده و دوستان خود اطلاع می دهید که قصد ازدواج با
او را دارید و خودتان نیز به تشکیل خانواده با او فکر می کنید.
او را به خانواده خود معرفی می کنید
این موضوع که خانواده تان او رابپذیرد، برایتان اهمیت پیدا می کند و
ترجیح می دهید که با تمام اطرافیانتان ارتباط مناسبی برقرار کند.
او را در تمام برنامه های خود شریک می دانید
چه با دوستان مذکر خود بیرون بروید و چه حیوان خانگی خود را برای قدم
زدن به پارک ببرید، در همه حال دوست دارید که او در کنارتان باشد. حتی اگر او آنجا
هم نباشد، باز یادش از ذهنتان بیرون نمی رود و به دنبال فرصتی می گردید تا یک تلفن
کوتاه به او بزنید و بگویید: "دلم برایت تنگ شده". البته حتماً لازم نیست که
دوستانتان متوجه شوند شما یک چنین کاری انجام داده اید.
رمانتیک تر می شوید
یک مرتبه می بینید که به گوش دادن به موسیقی های عاشقانه و آرام
تمایل بیشتری پیدا کرده اید. برای او گل و یادداشت های عاشقانه می فرستید و ترتیب
صرف غذاهای رمانتیک در نور شمع را می دهید.
همیشه طرف او را می گیرید
هر زمان که کسی در مورد او انتقاد می کند، شما سریعاً اقدام به دفاع
از او می کنید. در مجامع عمومی همیشه خود را موافق با نظریات او نشان می دهید، حتی
اگر در پشت درهای بسته با او مخالف باشید.
او باعث می شود انسان بهتری باشید
او شما را به چالش وا میدارد و تشویقتان می کند. با دیدن او شاد می
شوید و حاضرید برای خوشحال کردنش هر کاری که از دستتان بر می آید را انجام دهید.
دوست داشتن شهوت
شهوت برای مدت کوتاهی شما را سرگرم می کند. اما عشق مربوط به مدت زمان
بسیار طولانی می شود. هر چند گاهی امکان دارد که این دو مقوله در جای یکدیگر قرار
بگیرند، اما باید با توجه کامل، تفاوت میان آنها را تشخیص دهید. باید ببینید که
خودتان از زندگی چه می خواهید، همه چیز به شما بستگی دارد .
چه دانستم که این سودا
مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
اساس دوست داشتن !!!!!
خداوند در انسانها نیرویی قرار داده که نسبت به
جنس مخالف خود احساس کشش یا جذب پیدا می کنند
که عامل جنسی هم نقش مهمی در اون داره - اما
این اصل مساله نیست و در مورد ازدواج و زندگی مشترک طرفین قرار نیست به همدیگه
مانند کالای جنسی نگاه کنند - عامل جنسیت نقش داره و لازم هست ولی کافی نیست -
دوست داشتن و عشق و محبت یه نوع نیاز در انسانها هست یعنی ما دوست داریم که دوست
داشته بشیم و دوست بداریم دوست داریم که عشق بورزیم و به ما عشق بورزند - دوست
داریم که گذشت کنیم و در مورد ما گذشت کنند - دوست داریم که صداقت داشته باشیم و
در مورد ما صادق باشند - اینها در فطرت ما قرار داده شده و فطرت ما به گونه ایست
که همیشه از این موارد لذت می بریم ( پاکی - صداقت - ایثار - گذشت و .......)
اما در مورد سخن شما درست است که در وهله اول
کشش جنسی باعث بوجود آمدن دوستی میشه ولی بعد از اینکه محبت در دل طرفین افتاد ،
یکسری کشش های دیگه بوجود میاد که محبت طرفین رو در دل هم می ندازه و کم کم تبدیل
به عشق میشه
.
همون اخلاق های حسنه ای که در بالا ذکر کردم
وقتی طرفین در همدیگه این صفتها رو مشاهده کردن بیشتر شیفته همدیگه می شن و احساس
می کنند که گمشده خودشان رو پیدا کردن و به طرز عجیبی واله وشیفته فرد مقابلشون می
شن
.
در همان حالی که هر دو طرف عاشق هم هستند و
دیگه به هم مثل کالای جنسی نگاه نمی کنند ولی باز فطرت ما جوری هست که همیشه از در
کنار هم بودن و انتقال احساسات لذت می بریم و عامل جنسیت یک ابزار هست که وابستگی
و محبت رو در افراد افزایش بده ، اما باز هم میگم عامل جنسی به تنهایی الزامی هست
ولی کافی نیست . و تمام شرایط باید در کنار هم قرار بگیرند تا یک عشق واقعی بوجود
بیاد ( البته از نوع زمینی )
فرض می کنیم که شما متولد ۲۹ اردیبهشت ۱۳۶۴ هستید. اردیبهشت ماه دوم (۲) سال است پس : ۹=۱+۸=۱۸=۵+۹+۳+۱=۱۳۹۵=۱۳۶۴+۲+۲۹ شماره تولد ۹ است و اکنون می توانید آنچه راکه مربوط به این شماره است با خود مطابقت دهید. ۱- خالق و مبتکر: ‘یک’ ها پایه و اساس زندگی هستند. همیشه عقاید جدید و بدیع دارند و این حالت در آنها طبیعی است. همیشه دوست دارند تمامی کارها و مسائل بر حول محوری که آنها می گویند و تعیین می کنند در گردش باشد و چون مبتکر هستند، گاهی خود خواه می شوند. با این حال ‘یک’ ها بشدت صادق و وفادارند و به خوبی مهارتهای سیاسی را یاد میگیرند . همیشه دوست دارند حرف اول را بزنند و غالبا رهبر و فرمانده هستند، چون عاشق این هستند که ‘بهترین’ باشند . در استخدام خود بودن و برای خود کار کردن بزرگترین کمک به آنهاست ولی باید یاد بگیرند عقاید دیگران ممکن است بهتر باشد و باید با رویی باز آنها را نیز بشنوند. . ‘دو’ ها سیاستمدار به دنیا می آیند ! از نیاز دیگران خبر دارند و غالبا پیش از دیگران به آنها فکر می کنند . اصلا تنهایی را دوست ندارند . دوستی و همراهی با دیگران برایشان بسیار مهم است و می تواند آنها را به موفقیت در زندگی رهنمون سازد. اما از طرف دیگر ، چنانچه در دوستی با کسی احساس ناراحتی کنند ترجیح می دهند تنها باشند.از آنجایی که ذاتا خجالتی هستند باید در تقویت اعتماد به نفس خود تلاش کنند و با استفاده از لحظه ها و فرصت ها آنها را از دست ندهند. . ۳- قلب تپنده زندگی: ‘ سه ‘ ها ایده آلیست هستند، بسیار فعال،اجتماعی،جذاب،رمانتیک وبسیار بردبار و پر تحمل .خیلی کارها را با هم شروع می کنند اما همه آنها را پیگیری نمی کنند. دوست دارند که دیگران شاد باشند و برای این کار تمام تلاش خود رابه کار می گیرند. بسیار محبوب اجتماعی و ایده آلیست هستند اما باید یاد بگیرند که دنیا را از دید واقعگرایایه تری هم ببینند. . ‘چهار’ ها بسیار حساس و سنتی هستند. آنها عاشق کارهای روزمره، روتین و پیرو نظم و انضباط هستند و تنها زمانی وارد عمل می شوند که دقیقا بدانند چه کاری باید انجام دهند. به سختی کار و تلاش می کنند. عاشق طبیعت و محیط خارج از خانه هستند. بسیار مقاوم و با پشتکار هستند. اما باید یاد بگیرند که انعطاف پذیری بیشتری داشته و با خود مهربانتر باشند. . ‘پنج’ ها جهانگرد هستند و کنجکاوی ذاتی، خطر پذیری و اشتیاق سیری ناپذیر آنها به جهان هستی و دیدن محیط اطراف خود،غالبا برایشان درد سر ساز می شود. آنها عاشق تنوع هستند ودوست ندارند مانند درخت در یک جا ثابت بمانند. تمام دنیا مدرسه آنهاست و در هر موقعیتی به دنبال یادگیری هستند. سوالات آنها هرگز تمام نمی شود. آنها به خوبی یاد گرفته اند که قبل از اقدام به عمل، تمامی جوانب کار را سنجیده و مطمئن شوند که پیش از نتیجه گیری ،تمامی حقایق را مد نظر قرار داده اند. . ‘ شش’ ها ایده آلیست هستند و زمانی خوشحال می شوند که احساس مفید بودن کنند. یک رابطه خانوادگی بسیار محکم برای آنها از اهمیت ویژه ای برخوردار است. اعمالشان بر تصمیم گیری هایشان موثر است و آنها حس غریب برای مراقبت از دیگران و کمک به آنها دارند. بسیار وفادار و صادق بوده و معلمان بزرگی می شوند. عاشق هنرو موسیقی هستند. دوستانی صادق و در دوستی ثابت قدم هستند.’شش’ ها باید بین چیزهایی که می توانند آنها را تغییر دهند و چیزهایی که نمی توانند، تفاوت قائل شوند. . ‘هفت’ ها جستجو گر هستند. آنها همیشه به دنبال اطلاعات پنهان و مخفی بوده و به سختی اطلاعات به دست آمده را با ارزش حقیقی آن می پذیرند.احساسات هیچ ارتباطی با تصمیم گیری های آنها ندارد. با اینکه در مورد همه چیز در زندگی سوال می کنند اما دوست ندارند مورد پرسش واقع شوند و هیچگاه کاری را ابتدا به ساکن با سرعت شروع نمی کنند و شعارآنها این است که به آرامی می توان مسابقه را برد. آنها فیلسوفهای آینده هستند؛ طالبان علم که به هر چه می خواهند می رسند و سوال بی جوابی ندارند . مرموز هستند و در دنیای خودشان زندگی می کنند و باید یاد بگیرند در این دنیا چه چیزی قابل قبول است و چه چیزی نه! . ۸- آدم کله گنده: ‘هشت ‘ ها حلال مشکلات هستند. اساسی و حرفه ای سراغ مشکل رفته و آن را حل می کنند. قضاوتی درست دارند و بسیار مصمم هستندو طرحهاو نقشه های بزرگی دارند و دوست دارند زندگی خوبی داشته باشند. مسوولیت افراد را بر عهده می گیرند و مردم را با هدف خاص خود می بینند. با شرایط ویژه ای این امکان رابه وجود می آورند که دیگران همیشه آنها را رئیس ببینند. . ۹- اجرا کننده و بازیگر: ‘نه ‘ ها ذاتا هنرمند هستند . بسیار دلسوز دیگران و بخشنده بوده و آخرین پول جیب خود را نیز برای کمک به دیگران خرج میکنند . با جذابیت ذاتی شان اصلا در دوست یابی مشکلی ندارند و هیچ کس برای آنها فرد غریبه ای به حساب نمی آید.در حالات مختلف شخصیت های متفاوتی از خود بروز می دهند و برای افرادی که اطرافشان هستند شناخت این افراد کمی دشوار به نظر می رسد . آنها شبیه بازیگرانی هستند که در موقعیت های مختلف رفتارهای متفاوتی نشان می دهند. افرادی خوش شانس هستند اما خیلی وقتها از آینده خود بیمناک و نسبت به آن هراسان هستند. آنها برای موفقیت باید به یک دوستی و عشق دو جانبه که می تواند مکملشان در زندگی باشد دست یابند.
۲- پیام آور صلح:
۴- محافظه کار:
۵- ناهماهنگ با جماعت:
۶- رمانتیک و احساساتی:
۷- عاقل و خردمند:
دلت می خواهد بدانی که در مسیر درست زندگی قرار گرفته ای؟ به کارگیری توصیه های زیر ضامن موفقیت توست: . اجازه نده مشکلات زندگی، تو را به عقب براند. رویاهایت را عملی کن. همان فردی باش که در آرزویش بودی و هستی. تصمیم بگیر و اقدام کن. نگران اشتباهاتت نباش، شکست خوردی، ناامید نشو، دوباره تلاش کن، حتی اگر هزار بار هم سرخورده شدی، در اصل هزار راه مختلف را امتحان کرده ای و از صمیم قلب می دانی که تلاش خود را کرده ای. تو در درونت آتشی شعله ور است که به خاطر عشق به چیزی می سوزد. وظیفه توست که همان مورد را پیدا کنی و آتش عشق به آن را روشن نگه داری. این است زندگی تو. نگذار دیگران آتش عشق تو را خاموش کنند. هر کاری از دستت برمی آید، بکن. هر کجا می خواهی برو، رویاهایت را با دیدی گسترده دنبال کن. برای رسیدن به اهدافت تلاش کن. مایوس نشو. جاده منتهی به رویاهایت پر از سنگلاخ است. موانع را، سکوهای پرتابی به سوی موفقیت قلمداد کن. دل و جرات به خرج بده. در انتهای جاده، خوشبختی و موفقیت در انتظار توست. . تو صمیمی ترین دوست و مهمترین منتقد خودت هستی. علی رغم نظرات دیگران، در پایان روز در آینه زندگی فقط بازتاب خودت را می بینی. خودت را دربست بپذیر. وقتی به خودت افتخار کنی، در زندگی با انگیزه می شوی، در این صورت مسیری الهی را که به رضایت خدا ختم می شود در پیش می گیری، به رضایت الهی تن می دهی و الگویی مناسب برای دیگران می شوی. دقت کن که به خود بالیدن به معنی تکبر و فخر فروشی نیست، بلکه به این مفهوم است که برای خودت به عنوان فردی الهی، ارزش قایل هستی. البته تو فردی بی عیب و نقص نیستی ولی سزاوار احترام و پذیرش هستی. تو نویسنده کتاب زندگی خودت هستی. پس قلم سرنوشت را در دست بگیر و قصه معنوی خودت را بنویس. خدا می داند چه تعداد افرادی هستند که دلشان می خواهد جای تو بودند. پس به خودت افتخار کن. . سعی کن، هر کاری که انجام می دهی تغییر و تحول مثبت اندیشی ایجاد کنی. آیا این موضوع حقیقت دارد که فقط از طریق کمک به دیگران است که زندگی ات پربار می شود؟ جواب مثبت است. وقتی تو روی زندگی دیگران تاثیر مثبت داشته باشی، این عمل بر روی زندگی خودت هم موثر است. کاری بکن که دیگران هم خوشحال شوند یا اینکه کمتر زجر بکشند. هر چند تو تک و تنها هستی و همه کار را نمی توانی انجام دهی ولی لااقل خدمتی هرچند ناچیز از دست تو برمی آید. از اینکه دل کسی را شاد کنی، لبخند رضایت به لب بیاور و مطمئن باش که اقدام الهی تو، خدا را هم شاد می کند. . شادی درون توست. تفکر تو شادی آفرین است. فقط نگرش توست که اهمیت دارد و دنیا را متحول می کند. هر آنچه در مورد خودت و یا موارد دیگر فکر کنی، همان هم رخ می دهد. شاکر بودن، ضامن شادی توست. هر لحظه که احساس می کنی شکر خدا کاری دشوار است، در جایی خلوت با چشمانی بسته بنشین، نفسی عمیق بکش و از بابت اکسیژنی که تنفس می کنی و آن خدایی که این اکسیژن مجانی را در اختیارت قرار داده، شکر کن. هر دم و بازدم تو سزاوار شکر الهی است. . زمان، ارزشمندترین مولفه زندگی است. عمر خودت را به بطالت سپری نکن. انگیزه زندگی ات را پیدا کن و با برنامه ریزی و مدیریت صحیح رد آن را بگیر. زمان، مجانی در اختیارت قرار گرفته است. نمی توانی آن را صاحب شوی ولی می توانی از آن استفاده کنی. می توانی آن را خرج کنی اما نمی توانی آن را پیش خودت نگه داری. به محض اینکه زمان را از دست دادی، هرگز نمی توانی آن را گیر بیاوری. عمر تو روی این کره خاکی کوتاه است، پس بگذار که رویاهایت بزرگتر از ترس ها و اقدامت پر سروصداتر از کلامت باشد. . در رابطه با هر آنچه که می خواهی تغییر دهی و پیشرفت کنی، صادق باش. تو تنها کسی هستی که می توانی روی خودت حساب کنی، در روح و روانت به دنبال حقیقت باش و خود واقعی ات را بشناس. در این صورت می توانی مسیر الهی را در زندگی ات دنبال کنی. . در روابط افراد، مسافت مهم نیست، بلکه عاطفه و محبت نقش عمده ای دارد. به کسی که عشق می ورزی، بی اعتنا نباش. بی توجهی به عزیزان در مقایسه با کلمات آتشین و غضبناک، لطمه زیادتری می زند. با کسانی که دوستشان داری، در ارتباط باش. آخرین مرتبه ای که به عزیزانت اظهار محبت کردی، کی بود؟ سپری کردن اوقات در کنار آنها، نشان می دهد که تو به آنها توجه داری و برایت مهم هستند. هر چند که زندگی ات شلوغ و پرمشغله است ولی جایی هم برای عزیزانت در زندگی باز کن. با آنها حرف بزن، به درد دل آنها گوش کن. آنها را درک کن. . در برابر همسر، فرزندان، اعضای خانواده و دوستان عشقی بی قید و شرط داشته باش. زندگی توام با عشق بی قید و شرط، مسیر دلخوشی و شادی های زندگی را روشن می کند. این عشق، انرژی قدرتمندی است که در ایام دشوار به داد تو می رسد و روحیه ات را بالا می برد. عشق، زیبا و غیرقابل پیش بینی است که اول از خودت شروع می شود. مادامی که خودت را دوست نداشته باشی نمی توانی عشقت را به دیگران نثار کنی. عشق به خود باعث ایجاد انرژی قوی درونی می شود و همین عشق قوی ساطع شده، دیگران را هم احاطه می کندو در نتیجه از نظر تو دیگران بی عیب و نقص جلوه می کنند. . حتما تو هم در مقطعی از زندگی، از دست کسی رنجیده ای و یا نسبت به او بی اعتماد شده ای و قلبت را شکسته است. هر چند که درد و رنج ناشی از آن امری عادی است ولی نباید این مورد، بیش از حد طولانی شود. رنجش سبب از دست رفتن زیبایی های زندگی می شود. بخشش یعنی آزاد کردن زندانی و باید بدانی که این زندانی خودت بودی. . تو حق انتخاب و اشتباه داری اما می توانی مواردی را انتخاب کنی که درصد خطاهای َآن ناچیز باشد. اگر فرمان زندگی ات را در دست نگیری، فرد دیگری این کار را به جای تو انجام می دهد که در این صورت تو به جای اینکه ارباب خودت باشی، برده و اسیر دست دیگران می شوی. تو تنها کسی هستی که سکان زندگی ات را در دست داری که البته کاری آسان نیست. تو هم مثل دیگران موانعی سر راه خود داری. باید مسوولیت پذیر باشی و به موانع غلبه کنی. . دنباله رو شم و شهود و ندای درونی ات باش. با خودت روراست باش و هر کاری که از دستت برمی آید برای شادی زندگی ات انجام بده. با افرادی معاشرت کن تا تو را خوشحال کنند و به اندازه ای که نفس می کشی، بخند. تا مادامی که زنده هستی به دیگران عشق بورز. کمک حال دیگران باش. در هر موردی خدا را شکر کن. از اشتباهاتت درس عبرت بگیر و هر آنچه که نمی توانی کنترل کنی رها کن.
دوست داری زندگی پر بار و بدون دغدغه ای داشته باشی و بر مشکلات زندگی غلبه کنی؟
دلت می خواهد موانع زندگی را از سر راه برداری و با تغییر و تحول معنوی، اجتماعی و درونی گام های بلندی را به سوی خوشبختی برداری؟
تمام جواب ها در یک جمله خلاصه می شود : « باید خودت را بشناسی ». شناخت خود یعنی کشف مهارت ها و استعدادهای نهفته…ادامــه مطلب را دنبال کنید…
۱ – شم و شهودت را دنبال کن
۲ – به خودت افتخار کن
۳ – خودت عامل تغییر و تحول هستی
۴ – سرحال و شاکر باش
۵ – قدر اوقات خودت را بدان
۶ – با خودت روراست باش
۷ – در رابطه با دیگران با محبت باش
۸ – عشق بی قید و شرط را احساس کن
۹ – کسانی را که به تو لطمه زده اند ببخش
۱۰ – در سراسر زندگی ات مسوول باش
۱۱ – پشیمان نباش
در طول ترم: . یک ساعت مانده به امتحان: حال و روز دانشجو ها در طول سال
.
سه روز مانده به امتحان:
.
دو روز مانده به امتحان:
.
شب امتحان:
.
سر جلسه امتحان:
.
هنگام خروج از جلسه:
.
یک هفته بعد از امتحان:
۱۰ انسان گرگ نما
کودک وحشی، به کودکی اطلاق میشود که از سنین بسیار پایین، دور از اجتماع انسانی زیسته است و از مراقبت و عواطف انسانی، رفتارهای اجتماعی و از همه مهمتر زبان بشری، چیزی نمیداند ( یا تجربهی بسیار کمی از آنها دارد ). بعضی از این کودکان وحشی توسط دیگران ( معمولاً والدین خودشان ) زندانی بودهاند؛ گاه، والدینی که نمیتوانند از پس اختلالات جسمی و ذهنی کودکانشان بربیایند، آنان را به حال خود رها میکنند. کودکان وحشی پیش از آن که به حال خود رها شوند یا از خانه فرار کنند، ممکن است مورد سوء استفادهی شدیدی قرار گرفته باشند یا آسیبهای روانی جدی بر آنها وارد آمده باشد. طبق گزارشها، برخی از این کودکان، توسط حیوانات، بزرگ میشوند و برخی دیگر، به تنهایی در طبیعت وحشی، روزگار میگذرانند. بیش از صد مورد کودک وحشی گزارش شده است. ما ۱۰ تا از آنها را که در زمان خود معروف شدهاند، در اینجا میآوریم.
۱۰) دینا
سانیچار، پسر گرگی هند
تاریخ پیدا شدن : ۱۸۶۷
سن هنگام پیدا شدن : ۶
محل : سکندرا
مدت زمان زندگی در طبیعت : ۶ سال
حیوانات : گرگها
گفته میشد «دینا سانیچار»، یکی از پسرهایی که در پرورشگاه
سکندرا زندگی میکرد، دچار معلولیتهای ذهنی است. او را در سال ۱۸۶۷، هنگامی که شش
سال سن داشت، از غار گرگها بیرون آوردند. چند شکارچی در جنگلهای «بلندشهر» از
دیدن پسری که روی چهار دست و پا دویده و به دنبال یک گرگ، وارد لانهی گرگها شد،
در شگفت ماندند. این چنین بود که دینا سانیچار پیدا شد. آنها با استفاده از دود،
گرگ و همراهش را بیرون آوردند و گرگ را با شلیک گلوله کشتند.
دینا، در ابتدا، عادات یک حیوان وحشی را از خود بروز میداد؛
او جامههایش را میدرید و از زمین غذا میخورد. دینا سرانجام غذای پخته را با
غذای خام جایگزین ساخت اما هرگز صحبت کردن نیاموخت. ظاهراً دینا به تنباکو هم
معتاد شد. وی در سال ۱۸۹۵ مُرد.
۹) کامالا
و آمالا، دختران گرگی میدناپور
تاریخ پیدا شدن : ۱۹۲۰
سن هنگام پیدا شدن : ۸ (کامالا)، 1.5 (آمالا)
محل : میدناپور، هند
مدت زمان زندگی در طبیعت : ۸ سال ، ۱ سال
حیوانات : گرگها
شاید یکی از مشهورترین و بحثبرانگیزترین ماجراهای مربوط به
کودکان وحشی، ماجرای «کامالا» و «آمالا» باشد. کامالا و آمالا، دو تن از جالبترین
افراد، در میان کودکان وحشی هستند. این دختران گرگی، کنار هم، در لانهی گرگها
پیدا شدند. در آن زمان، آمالا ۱۸ ماهه بود و کامالا هشت سال داشت. با این حال،
گفته میشد این دو خواهر نیستند، بلکه در سالهای متفاوتی، به حال خود رها شدهاند
یا این که گرگها آنها را برداشتهاند.
در همان سال، کشیش «جوزف سینگ» ، یک مبلغ مذهبی که ادارهی
پرورشگاهی در شمال هند را بر عهده داشت، شایعاتی شنید دربارهی دو موجود شبحمانند،
که در جنگل بنگال، در نزدیکی «میدناپور»، دستهای از گرگها را همراهی میکنند.
روستاییان محلی از این ارواح میترسیدند، اما بر اساس عرف منطقه، حق نداشتند به
گرگها آسیبی برسانند. سینگ، که کنجکاو شده بود، بر بالای یک درخت، مخفیگاهی ساخت
مشرف به لانهی دستهی گرگها. لانه، در واقع، یک پشتهی قدیمی ده پایی موریانهها
بود که با گذشت زمان، گود و میانتهی گشته بود. با بالا آمدن ماه، سینگ، گرگها را
دید که یکی یکی بیرون میآیند. سپس، دو موجود خمیده و ترسناک ظاهر شدند. این دو
موجود سرهای خویش را کمی بیرون آوردند، هوای شبانه را بو کشیدند و آنگاه به بیرون
جهیدند. این «اشباح» بر اساس توصیفات سینگ در دفتر خاطراتش، موجوداتی بودند :
«…بسیار مخوف و ترسناک…دست، پا و بدنی همچون انسان داشتند، اما سرهایشان، جسم گردی
بود از چیزی که شانهها و قسمت فوقانی بالاتنهشان را میپوشاند…چشمهایشان،
درخشان و نافذ بود و شباهتی به چشم انسانها نداشت…هر دوی آنها روی چهار دست و پا
میدویدند».
ظاهرا،ً در این دخترها، اثری از رفتار و افکار انسانی نبود.
گویی آنها ذهن یک گرگ را داشتند. هر لباسی که به تنشان پوشانده میشد را پاره میکردند،
فقط گوشت خام میخوردند، هنگام خواب به صورت دایرهای و خمیده به هم میچسبیدند،
در خواب تکانهای ناگهانی میخوردند و خرناس میکشیدند، تنها بعد از طلوع آفتاب
بیدار میشدند، زوزه میکشیدند و میخواستند دوباره آزاد شوند. کامالا و آمالا آنقدر
چهار دست و پا راه رفته بودند که تاندولها و مفاصلشان کوتاه شده بود، به همین
دلیل قادر نبودند پاهایشان را راست نگه دارند یا حتی برای راه رفتن روی دو پا،
کوششی نشان دهند. آنها هرگز لبخند نزدند و علاقهای به ارتباط با انسانها نشان
ندادند. تنها احساسی که در چهرهشان دیده میشد، ترس بود. حتی حواس این دو نیز
همچون حواس گرگها شده بود. به گفتهی سینگ، شب هنگام، چشمان آنان بینایی خارقالعادهای
داشت و مثل چشم گربهها میدرخشید. قدرت شنوایی آنها نیز بسیار قوی بود، اما به
نظر میرسید صدای انسانها برای گوشهایشان غریب و غیر قابل شنیدن است.
سینگ، به عنوان مردی فقیر اما تحصیلکرده، تمام تلاش خود را
کرد تا وظیفهی خود مبنی بر بهبود حال کامالا و آمالا را به بهترین نحو ممکن انجام
دهد. وی که به نظریهی رشد گیاهوار کودکان اعتقاد داشت، این طور نتیجه گرفت که
عادات گرگی کامالا و آمالا، به نحوی مانع از بروز آزادانهی خصایل انسانی آنها میشود.
سینگ احساس میکرد وظیفه دارد ( حداقل به دلایل مذهبی ) که این این دو دختر را از
روش زندگی گرگوارشان جدا کند و زمینهی ظهور انسانیت دفنشدهی آنان را فراهم
آورد. متأسفانه، پیش از آن که کار پژوهشی وی پیشرفت کند، دختر کوچکتر، آمالا،
بیمار شد و جان داد. این واقعه، برای کامالا که تازه ترسش از انسانهای دیگر و
محیط پرورشگاه ریخته بود، ضربهی مهلکی محسوب میشد. کامالا مدت زیادی عزا گرفت و
سینگ، میترسید او هم جانش را از دست بدهد. اما سرانجام کامالا بهبود یافت و سینگ
برنامهی بهبودی بیمار را آغاز کرد.
۸) دانیل،
پسر بزی آند
تاریخ پیدا شدن : ۱۹۹۰
سن هنگام پیدا شدن : ۱۲
محل : آند، پرو
مدت زمان زندگی در طبیعت : ۸ سال
حیوانات : بزها
پسر بزی آند در سال ۱۹۹۰ در آند، پرو پیدا شد و گفته میشود
که هشت سال توسط بزها بزرگ شده است. وی با خوردن شیر آنها و تغذیه از ریشهها و
دانهها زنده مانده بود. دانیل در طبیعت، و با مشخصههای بارز زندگی وحشی بزرگ شده
بود.
او روی چهار دست و پا راه میرفت و دستها و پاهایش آنقدر
زخم شدهبودند که سفت شده و برایش حکم سم را پیدا کرده بودند. وی میتوانست با
بزها ارتباط برقرار کند اما نتوانست زبان بشر را یاد بگیرد.
پسر بزی آند پس از پیدا شدن، توسط تیمی از دانشگاه پزشکی
«کانزاس» تحت بررسی و آزمایش قرار گرفت. نام او را «دانیل» گذاشتند.
۷) پسر-آهوی
کوهی سوریهای
تاریخ پیدا شدن : ۱۹۴۶
سن هنگام پیدا شدن : تقریباً ۱۰
محل : صحرای سوریه
مدت زمان زندگی در طبیعت : ۹ سال
حیوانات : آهوان کوهی
پسری که حدوداً ۱۰ سال سن داشت در میان گلهای آهوان کوهی
در صحرای سوریه پیدا شد. او را به کمک یک جیپ عراقی گرفتند، چون میتوانست با سرعت
۵۰ کیلومتر در ساعت بدود. اگرچه وی به طرز وحشتناکی لاغر بود، اما میگفتند بسیار
سالم و تندست است و عضلاتی پولادین دارد. این پسر را گرفتند و دست و پایش را بستند.
به گفتهی آرمن، پسر-آهوی کوهی سوریهای در سال ۱۹۵۵ هنوز
زنده بود و سعی کرده بود از وضعیت نامطلوبی که در آن زندانی شده بود، فرار کند. من
احساسات شما را با بیان کارهایی که برای جلوگیری از این اقدام او انجام گرفت،
جریحهدار نمیکنم.
آنچه که Magazine Life در تاریخ ۹
سپتامبر۱۹۴۶ نوشته بود، تا حد زیادی با گزارشهای دیگر مطابقت دارد. گزارش میگوید
یک ماه پیش، گروهی از شکارچیان، پسری پیدا کردهاند که وحشی و آزاد در میان گلهای
از آهوان کوهی، در دشت سوریه میدویده است. گویا، وی، که در زمان پیدا شدن ۱۰ الی
۱۴ سال داشت، در کودکی به حال خود واگذاشته شده بود. بعد از پیدا شدن، او را به
آسایشگاه بیماران روانی انتقال داده بودند. Sunday Express نیز گزارش
مشابهی ارائه کرده، با این تفاوت که سرعت پسر را ۵۰ متر در ساعت قلمداد کرده است
نه ۵۰ کیلومتر در ساعت.
۶) بلو،
پسر شامپانزهای نیجریهای
تاریخ پیدا شدن : ۱۹۹۶
سن هنگام پیدا شدن : ۲
محل : نیجریه
مدت زمان زندگی در طبیعت : ۱ سال
حیوانات : شامپانزهها
«بلو»، پسر
شامپانزهای نیجریهای را هنگامی که دو سال داشت، در سال ۱۹۹۶ پیدا کردند. والدینش
احتمالاً وی را که دچار معلولیت جسمی و ذهنی بود، در شش ماهگی رها کرده بودند،
کاری که معمولاً چادرنشینان «فولانی»، ساکنان بخش عمدهای از منطقهی «ساحل» در
غرب آفریقا، با کودکان معلولشان انجام میدهند و امری عادی محسوب میشود.
بلو که گفته میشود توسط شامپانزهها سرپرستی و بزرگ شده
بود، میان یک خانوادهی شامپانزه، در ۱۵۰ کیلومتری جنوب «کانو» واقع در شمال
نیجریه پیدا شد. زمانی که این ماجرا، شش سال بعد در سال ۲۰۰۲ به چند خبرگزاری
رسید، بلو در خانهی بیسرپرستان Tudun Maliki Torrey در کانو ساکن
شده بود.
بلو، زمانی که تازه پیدا شده بود، مثل یک شامپانزه راه میرفت،
او از پاهایش بهره میگرفت اما دستهایش را روی زمین میکشید. وی شبها در خوابگاه
به این سو و آن سو میپرید، بچههای دیگر را آشفته میکرد و همه چیز را پرت میکرد
و میشکست. شش سال بعد، بلو بسیار آرامتر شده بود، اما همچنان مثل شامپانزهها به
این سو و آن سو میپرید، صداهای شامپانزهوار در میآورد و چند بار با مشت به سرش
میزد. بلو در سال ۲۰۰۵ از دنیا رفت.
۵) جان
سبونیا، میمون-پسر اوگاندایی
تاریخ پیدا شدن : ۱۹۹۱
سن هنگام پیدا شدن : ۶
محل : اوگاندا
مدت زمان زندگی در طبیعت : ۳ سال
حیوانات : میمونها
«جان سبونیا»
در اوایل دههی ۱۹۸۰ به دنیا آمده بود. وی بعد از مشاهدهی قتل مادرش به دست پدر
خودش، از خانه فرار کرده بود ( احتمالاً در آن زمان حدود سه سال داشته ). باور عام
و پذیرفته بر این است که میمونهای سبز آفریقایی (green African vervet monkeys) حداقل
تا اندازهای مراقبت از او را در جنگل بر عهده گرفتهاند. جان، در سال ۱۹۹۱، وقتی
در درختی پنهان شده بود، توسط یک زن یا دختر قبیله ( به نام میلی ) پیدا شد. «میلی»
با اهالی روستا بازگشت و در این مورد، نه تنها خود جان در برابر اسیر شدن مقاومت
کرد- چیزی که معمولاً اتفاق میافتد- بلکه خانوادهای که سرپرستیاش را بر عهده
گرفته بودند نیز، با پرتاب چوب به سمت روستاییان، به دفاع از او برآمدند.
گزارشات اولیه حاکی است که تمام بدن جان با موهایی موسوم به
هایپرتریکوسیس پوشیده شده بود. در مدفوع وی، کرمهایی به طول نیم متر وجود داشت.
وقتی او را گرفتند و تمیزش کردند، معلوم شد تمام تنش پر از شکاف و خراش است و
زانوهایش به دلیل چهار دست و پا راه رفتن، زخمی است. هویت جان سبولینا در همین
زمان مشخص شد. میلی، جان را به «پل و مولی واسوا»، مدیران یک مؤسسهی خیریه، سپرد.
جان در ابتدا نمیتوانست حرف بزند یا گریه کند اما بعدها یاد گرفت صحبت کند. این
بدان معناست که وی پیش از زندگی در طبیعت، تا حدی حرف زدن را یاد گرفته بود.
او حالا نه تنها حرف میزند، بلکه آواز نیز میخواند و
همراه گروه کر کودکان «مروارید آفریقا» به سفر میرود. بیبیسی، مستندی از ماجرای
جان ساخت به نام «گواه زنده» (Living Proof). این مستند در
۱۳ اکتبر ۱۹۹۹ به نمایش درآمد.
۴) ترایان
کالدارار، پسر سگی رومانیایی
تاریخ پیدا شدن : ۲۰۰۲
سن هنگام پیدا شدن : ۷
محل : براشوف، رومانی
مدت زمان زندگی در طبیعت : ۳ سال
حیوانات : سگها
«ترایان
کالدارار»، پسری رومانیایی بود که سه سال، دور از خانوادهاش، یک زندگی وحشی در
پیش گرفته بود. گفته میشود او به دلیل خشونتهای خانوادگی، خانهاش را ترک کرده
بود. مادرش، «لینا کالدارار»، گفت که پسرش را دوست میداشته، اما همسرش مرد خشنی
بوده و همواره لینا را کتک میزده. وقتی او ترایان را گم کرد، بسیار آزردهخاطر شد
و این امید را در خود پرورش داد که شاید خانوادهی دیگری، سرپرستی ترایان را بر
عهده گرفتهاند. او گفت : «وقتی فرار کردم، ارتباطم با ترایان قطع شد، با این حال،
سعی کردم او را پس بگیرم. هر کاری کردم، او ( پدر ترایان ) اجازه نداد بچهام را
پس بگیرم. او گفت بچه مال خودش است».
اگرچه ترایان کالدارار وقتی پیدا شد، هفت ساله بود، اما جسم
یک بچهی سه ساله را داشت. او نمیتوانست صحبت کند، لخت بود و در یک جعبهی مقوایی
پوشیده با پلیاتیلن زندگی میکرد. وی از نرمی استخوان شدیدی رنج میبرد، زخمهای
عفونی داشت و جریان خونش احتمالاً به دلیل سرمازدگی، بسیار ضعیف بود. به اعتقاد
دکترها، امکان نداشت ترایان به تنهایی زنده مانده باشد. آنان این طور نتیجه گرفتند
که تعداد زیادی از سگهای ولگرد حومهی شهر ترانسیلوانیا به او یاری رساندهاند.
وقتی ترایان پیدا شد، جسد سگی در کنارش بود که ظاهراً وی از آن تغذیه میکرده.
ترایان کالدارار، بعد از آن که اتومبیل یک چوپان به نام
«مونالسکو یوان» از کار افتاد، پیدا شد. آقای یوان مجبور شده بود پیاده از مرتع
خود بازگردد. در این زمان او کودک را پیدا کرده، به پلیس خبر داده بود. پلیس کمی
بعد ترایان را گرفت. ترایان همچون یک شامپانزه راه میرفت و خوابیدن زیر تخت را به
خوابیدن روی آن ترجیح میداد. به گزارش دکتر «مرسیا فلوریا»: «او را در وضعیتی
حیوانی یافته بودند و حرکات او نیز حیوانگونه است. این شواهد نشان میدهند که وی
در یک محیط اجتماعی رشد نیافته. وی در نبود غذا، بسیار آشفته میشود. در تمام مدت
به دنبال غذاست. وی بعد از خوردن غذا میخوابد».
۳) راچام
پنگینگ، دختر جنگل کامبوج
تاریخ پیدا شدن : ۲۰۰۷
سن هنگام پیدا شدن : ۲۹
محل : جنگل کامبوج
مدت زمان زندگی در طبیعت : ۱۹ سال
حیوانات : حیوانات مختلف
دختر جنگل کامبوج، زنی کامبوجی است که در ۱۳ ژانویهی ۲۰۰۷،
در جنگل «ایالت راتانکیری» پیدا شد. خانوادهای در یک روستای نزدیک به محل، ادعا
کردند که این زن، دختر آنها، «راچام پنگینگ» است که ۲۹ یا ۳۰ سال دارد ( متولد
۱۹۷۹ ) و ۱۸ یا ۱۹ سال پیش ناپدید شده. ماجرای راچام، به عنوان یک کودک وحشی که
سالهای زیادی از عمر خود را در جنگل گذرانده است، پوشش خبری وسیعی داشت.
راچام، پس از آن که در ۱۳ ژانویهی ۲۰۰۷، ژولیده، لخت و
وحشتزده، در جنگلهای انبوه ایالت راتانکیری واقع در دورترین نقطهی شمال شرقی
کامبوج پیدا شد، مورد توجه بینالمللی قرار گرفت. وقتی یک روستایی متوجه شد از
غذای موجود در جعبهی ناهار خبری نیست، آن ناحیه را تحت نظر گرفت، چشمش به این زن
افتاد و چند تن از دوستانش را برای گرفتن او گرد آورد.
پدر راچام، افسر پلیس، کسور لو لانگ، او را از روی زخمی که
روی پشتش داشت شناسایی کرد. وی اظهار داشت راچام پنگینگ در سن ۸ سالگی، هنگامی که
همراه خواهر شش سالهاش، گلهی گاوها را هدایت میکرد، ناپدید شده بود ( خواهرش
نیز همینطور ). یک هفته بعد از پیدا شدن، راچام در تطبیق خود با زندگی متمدن،
دچار مشکل شد. به گزارش پلیس محلی، او تنها میتوانست سه کلمه بگوید : «پدر»،
«مادر» و «شکمدرد». یک روانشناس اسپانیایی که این دختر را دیده بود، گفت او «میتواند
چند کلمه بگوید و با دیدن بازیهایی که در آنها آیینه و اسباببازیهایی به شکل
حیوانات وجود دارد، لبخند میزند» اما راچام هرگز به زبانی که قابل درک باشد، صحبت
نکرد. او هنگام گرسنگی و تشنگی، به دهانش اشاره میکرد و ترجیح میداد به جای اینکه
به صورت قائم قدم بردارد، روی چهار دست و پا راه برود. خانوادهی راچام مجبور
بودند تمام مدت مراقبش باشند تا به جنگل فرار نکند. راچام پنگینگ بارها سعی کرده
بود به جنگل بازگردد. مادرش مرتب ناچار بود لباسهای راچام را را تنش کند زیرا او
میخواست آنها را از تنش بیرون بیاورد. بر اساس اظهارات یکی خبرنگار از «گاردین»،
خانوادهی راچام، مراقبت فراوانی از وی به عمل میآوردند و این زن غمگین و بیتوجه
مینمود، هرچند شبها بیقرار میشد. در ماه مه ۲۰۱۰، راچام پگینگ به جنگل فرار
کرد. علیرغم جست و جوها، کسی نتوانسته او را پیدا کند.
2) پسر پرندهای روسی
تاریخ پیدا شدن : ۲۰۰۸
سن هنگام پیدا شدن : ۷
محل : ولگوگراد، روسیه
مدت زمان زندگی در طبیعت : ۷ سال
حیوانات : پرندگان
در سال ۲۰۰۸، مددکاران روسی، یک «پسر پرندهای» پیدا کردند،
که مادرش او را در لانهی پرندگان بزرگ کرده بود. این پسر تنها میتوانست از طریق
جیک جیک کردن ارتباط برقرار کند. به گفتهی مقامات، این بچهی وانهادهشده را در
یک آپارتمان کوچک دو اتاقه در حالی یافته بودند که با قفسهایی پر از پرنده، غذای
پرندگان و مدفوع آنان، احاطه شده بود.
به گزارش روزنامهی روسی «پراودا» پسر پرندهای از زبان
انسانی چیزی نمیفهمید و با جیک جیک کردن و تکان دادن بازوانش، ارتباط برقرار میکرد.
فعال اجتماعی، «گالینا ولسکایا»، که در نجات کودک از خانهاش در «کروسکی»،
ولگوگراد، شرکت داشت، اظهار کرد مادر ۳۱ سالهی این پسر، با او همچون سایر
حیواناتش رفتار میکرده و هرگز با وی سخن نمیگفته. خانم ولسکایا گفت : «وقتی با
او حرف میزنیم، جیک جیک میکند».
مقامات روسی اعلام کردند که کودک از لحاظ جسمی آسیبی ندیده
است اما از «سندروم ماگلی» رنج میبرد و قادر به برقراری ارتباط عادی با انسانها
نیست. نام این سندروم، از شخصیت «کتاب جنگل» گرفته شده؛ ماگلی در این داستان،
پسربچهای است که توسط حیوانات وحشی بزرگ میشود.
پراودا این گونه نوشت : « ( مادر وی ) از پرندگان خانگی
نگهداری میکرد و به پرندگان وحشی غذا میداد. هرگز نه پسرک را زده بود و نه بدون غذا
رهایش کرده بود، اما هیچ وقت با او صحبت نکرده بود. این پرندگان بودند که با وی
ارتباط برقرار کرده، زبان پرندهای یادش دادهاند. او فقط جیکجیک میکند و وقتی
میفهمد کسی منظورش را متوجه نشده، دستهایش را مثل پرندهها تکان میدهد». این
مادر، بعد از آن که پسرک پیدا شد، یک فرم رضایت امضا کرد. براساس این فرم، وی
باید کودکش را آزاد میکرد تا تحت مراقبت قرار گیرد. گزارشها حاکی از آن هستند که
پسر پرندهای موقتاً به یک آسایشگاه روانی منتقل شده بود، اما بعد از مدت کوتاهی،
او را به مرکز مراقبتهای روانپزشکی فرستاده بودند.
۱) اکسانا
مالایا، دختر سگی اوکراینی
تاریخ پیدا شدن : ۱۹۹۱
سن هنگام پیدا شدن : ۸
محل : بلاگوشچنکا، اوکراین
مدت زمان زندگی در طبیعت : ۵ سال
حیوانات : سگها
«اوکسانا
مالای» نه یک کودک وحشی بود، نه یک کودک محبوس، بلکه کودکی بود وانهاده، که بیشتر
دوران طفولیت خود را از ۳ تا ۸ سالگی، در لانهی سگها، پشت باغچهی خانهی
خانوادگی خود در «نوایا بلاگوشچنکا»، اوکراین، گذرانده بود، هر چند، گاهی به خانه
میآمد و والدین الکلی و اهمالگر خویش را ملاقات میکرد.
والدین دائمالخمر اکسانا، نمیتوانستند از او نگهداری کنند و به
همین دلیل اکسانا در سه سالگی از خانهاش تبعید شد. آنان در منطقهای فقیرنشین
زندگی میکردند و سگهای وحشی بسیاری در آن خیابانها پرسه میزدند. اکسانا در یک
کپر، که محل زندگی این سگها بود و پشت خانهاش قرار داشت، پناه جست. وی تحت
مراقبت سگها قرار گرفت و حرکات و رفتارهای آنان را آموخت. رابطهی اکسانا با سگها
آنقدر قوی بود که وقتی مقامات برای نجاتش آمدند، در ابتدا توسط سگها رانده شدند.
اعمال و صداهای او، تقلیدی از سرپرستانش بود. دختر سگی خرناس میکشید، پارس میکرد،
روی چهار دست و پا راه میرفت، مثل یک سگ وحشی قوز میکرد، پیش از خوردن غذا آن را
بو میکشید و دارای حواس بسیار قوی بینایی، شنوایی و بویایی بود. وقتی اکسانا را
نجاتش دادند، او تنها کلمات «بله» و خیر» را میدانست.
اکسانا، بعد از پیدا شدن، کسب مهارتهای عادی اجتماعی و عاطفی
انسانی را دشوار یافت. وی، محروم از هرگونه محرک اجتماعی و فکری، تنها، از حمایت
عاطفی سگهای همراهش برخوردار گشته بود. از آنجایی که اکسانا در محیط اجتماعی از
زبان استفاده نکرده بود، وی در بهبود مهارتهای زبانی با مشکل مواجه میشد.
اوکسانا در سال ۲۰۱۰، ۲۶ ساله است. او در محل نگهداری معلولین ذهنی
نگهداری میشود و در مراقبت از گاوهای مزرعهی کلینیک کمک میکند. وی گفته است
وقتی کنار سگهاست، از همیشه خوشحالتر است.
آموزش ارضا شدن/چگونه دیر ارضا شویم؟ |
من عاشیقم زیره سن
زعفران سان زیره سن
او گونه قوربان اولوم
سن قاپیدان گیره سن
قوی گولوم گلسین آی ننه
قوی یاریم گلسین آی ننه
قاپیدا دوران اوغلانا
بیر رحمین گلسین ننه
قارا باغین دوزو وار
دوزلرینده قوزو وار
ایکی کونول بیر اولسا
کیمین اونا سؤزو وار
گون دوغماسا آی باتماز
دردلی لر گئجه یاتماز
عالم منی آتسا دا
سئوگیلیم منی آتماز
آسمان را بنگر که هنوز٬
بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد
غم و اندوه ٬ اگر هم روزی ٬ مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات ٬ از لب پنجره عشق زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا
چشم شادی وا کن و بگو با دل خود
که خدا هست هنوز
این اشتباه من بود که کار های تو رو با یه "ش" اضافه می خوندم
تو به قلبم "عق " زدی و من اونو "عشق" می دیدم
تو برای دلم "ور" زدی و من اونو "شور" زدن دلت می دیدم
تو اراجیفت رو "عر" می زدی و من همه اونها رو"شعر" می دیدم.
تو ارزش یه "اه" رو هم نداشتی اما من تورو "شاه" می دیدم
دوستت دارمها را، نگه میداری برای روز مبادا دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را… این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی! باید آدمش پیدا شود! باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد! سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند! فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش… شروع میکنی به خرج کردنشان! توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برای یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟ بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها! سواستفاده کردن و معرکهگیری… اما بگذار به سن و شرایط تو برسند! بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند غریب است دوست داشتن. و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن... وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ... و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛ به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر. تقصیر از ما نیست؛ تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
دستانمـ رآ که می گیری هرنتی کــــِ که از عشق سخن بگوید؛ زیباســـــت حالا سمفونــــــــی پنجم «بتهون»باشد یا زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست.
تا آدَمْ هــا به هَم نزدیک تر شَوند
حَتی در یک گُذَر...
اکنـــون چِقَدر آواره ایم...
در این هَمـه اتوبان سَرد...!
من دیگر از آن خود نیستم!
حرارتم به اوج میرسد!
و نمیدانم که این از شرم است
یآ
تصور روزهآیی که باید نبودت را لمس کنم
اگه یه روز بغض گلوت رو فشرد
خبرم کن...
بهت قول نمیدم که...
میخندونمت...
ولی میتونم باهات گریه کنم
اگه یه روز خواستی دَر بری
حتماً خبرم کن...
قول نمیدم که...
ازت بخوام وایسی...
اما میتونم باهات بیام...
اما...
اگه یه روز سراغم رو گرفتی
و خبری نشد...
سریع به دیدنم بیا...
احتمالآ بهت احتیاج دارم
که چـــــــــــــــی مثلا؟؟؟؟؟
-------------------------------------
به سلامتی ایرانسل که بهمون یاد داد...
قبول کردن بعضی از پیشنهادها فقط از اعتبار ادم کم میکنه...!
----------------------------------
کاش دنیا
یکبار هم که شده
بازیش را به ما می باخت
مگر چه لذتی دارد
این بردهای تکراری برایش؟
-----------------------------------------------
شکستن دل، به شکستن استخوان دنــده میماند؛
از بیرون همهچیز روبهراه است
اما هر نفس، درد است که میکشی...
--------------------------------------------
نمی بخشمت
ولی فراموشت می کنم
همیشه به همین سادگی از ادمای بی ارزش می گذرم .
------------------------------------------------
نـه تـلـخــــــم ، نـه شـــیــریـن .
مــزه ی بی تفاوتی می دهم این روزها !
جنــــس حـالم زیـاد مـرغــــــوب نیســت ...
---------------------------------------------------------
همیشه در حالی که... یه عالمه حرف بیخ گلوت چسبیده!
یه عالمه اشک توی چشماته! یه عالمه حسرت توی دلت تلنبار شده...
باید بگی : خب... خدافظ ...!
--------------------------------------------
آدما بیشتر دوس دارن یواشکی های کسی که دوسش دارنو ببینن
یه دختر دلش میخواد عشقشو وقتی خسته رو تخت دراز کشیده ببینه...
یا موقعی که جلوی تلوزیون ولو شده... وقتی جلوی یخچال با شیشه آب میخوره... وقتی داره ماشین میشوره یا حتی موقعی که داره از ته دل قهقهه میزنه!
یه پسر دوس داره عشقشو وقتی داره آرایش میکنه ببینه... وقتی داره موهاشو درست میکنه... یا وقتی با موهای خیسشو تند تند با حوله خشک میکنه... وقتی گوشه ی تختش مچاله شده و داره با موبایلش ور میره... یا داره لاک میزنه ...شایدم وقتی که داره درس میخونه!!
اینا بیشتر قند تو دل آدم آب میکنن.... عشقه دیگه!
--------------------------------------
هر بار که می خواهم به سمـتـت بیایم یادم می افتد ”دلـتـنـگی” هرگز بهانه خوبی برای تکرار یک اشتباه نیست...
-------------------------------------
این که تو با دیگری باشی و من با خیال تو ؛ صد شرف دارد به این که من با تو باشم و تو با فکر دیگری..
----------------------------------------
خدایا ... تو دنیای ما آدمها ...
یه حالتی هست به نام " کم آوردن "
تو که خـدایی و نمی تونی تجربه ش کنی،
...
خوش به حــالــت .
----------------------------
شخصیت منو با برخوردم اشتباه نگیر، شخصیت من چیزیه که من هستم، اما برخورد من بستگی داره به اینکه : " تو " کی باشی
----------------------------------------
قبول که ما ، دو خط موازی
هیچگاه به همدیگر نمی رسیم
فقط
کمی فاصله را کمتر کن
می خواهم بهتر ببینمت ..
-------------------------------------------
هــرچــه من "دل" مــــی دادم...
تـــو "دل" مـــی بریدی
"دل ها" خوب بــُر خورده بود اگر...
زیر و رو نمــــی کشیدی ...
------------------------------------------
بـه چـشـمـهـایـت بگــو . . .
نـگـاهـم نـڪـنـنـد ...
بـگـو وقـتـے خـیـره ات مـے شـوم
ڪـارشـاטּ بـه ڪـار خـودشـاטּ بـاشـد . . . !
نـه ڪـه فـڪـر ڪـنـے خـجـالـت مـے ڪـشـم هـا . . .
نـه !
حـواسـم نـیـسـت . . . عـاشـقـت مـی شـوم . . .
----------------------------------------------
هر جا که می بــیـنم نوشته " خــواســـتن تــوانــســتـن اســت "
واقــعا آتـــــیــش مـــی گــیـــرَم . . . :)
یــعـنـی نــخـواسـت کـه نــشــد ؟
-----------------------------
"خاموشـــی" بهانه ست ...
مشترک ِ مورد ِ نظر "فراموشـــی" داره ..!!
-----------------------
یه نصیحت به دوستانی که دلشون گرفته....
تفی را که انداختید زمین بزارید یکی دیگه جمعش کنه....
-----------------------------------
چه پر جرات میشود در برابرت ، کسی که میفهمد از ته دل دوسش داری ..
------------------
لااقل شبها که می خوابیـــ ـ ـ ـ
کمی فکر کن
به دلیـ که فقط با یک حرف تو
آرزوی مرگ کرد...
--------------------------------------
کاش وقتای تنهایی
یکی از تو سایه می اومد و مثل پسرخاله میگفت:
نون بگیرم؟
نفت بیارم؟
ا، دلت گرفته؟
میگفتم آره...
بعد فقط میشست کنارمُ سکوت میکرد...
میگفت به درک که رفته ...
من هم مثل کلاه قرمزی سرمُ میذاشتم رو زانوش...
همین، فقط همین.
-------------------------------
درد دارد وقتی میرود و همه میگویند دوستت نداشت،و تو نمیتوانی به همه ثابت کنی که هر شب با عاشقانه هایش خوابت میکرد.
-------------------------------------
فقط آرزو میکنم وقتی دوباره هوای من بـه سرت زد.
آنقدر آسمان دلت بگیرد کـه بـا هزار شب گریه چشمانت ,باز هم آرام نگیری
--------------------------------------------------------------------
گاهی جواب تمام نگرانیات میشه یه جمله که میکوبتش تو صورتت "بهم گیر نده" !!!
--------------------------------------
بعضی وقتها شریک تمام دلتنگی ها و اشک و خاطراتت
فقط یه شماره اس ...
شماره ای که دست و دلت میلرزه وقتی میخوای بگیریش!
آخرشم بیخیال میشی ....
------------------
با این همه اتفاق توی زندگیم ، دلم می خواد یه هو چند نفر بیان جلوم و بگن ، با اونجا " بای بای " کن !!
تو این مدت مقابل دوربین مخفی بودی !!
بعد همه چی تموم شه ، همه چی ...!
----------------------------------
آنقدر از راه رفتن با تو در جاده لذت می برم که می خوام به جای خونه واسه عشقمون یه عالمه جاده بسازم ....
-----------------
یه روزایی هست تورابــطه هــا
دِلـِـتــ میگیـــره ...
ســـرد میشــــی ...
از صبـــوری کــردن
ازدوری !
... از فـــاصله ...
از انتظـــار ...
خستـــه میشـــی ...
بــعد دلــت می خواد
حتــی وقــتی ســردی
وقتی نــمی تونی عین بقیــه روزهــا
واســـه ی هم خاطره ات لحظه هـــای عــاشقانه بسازی
بـــاز هــم اندازه ی همون موقع هـــا
که گــرمی
که خــوبی
که دلـــیل آرامششی ...
دوســتتـــ داشــته باشـــه ...
ایـــن دوســت داشــتـــن و نشونت بده ...
حتـــی وقتی هــر چی میاد طرفت پسش می زنــی ...
یـــه روزایی هستـــ کــه دوست داری داد بــزنی
لعنتـــی ! بفهم !
ایــن ســرما ربطــی بــه کــم شدن احــساسم نداره !
مال دلتــنــگیــه !
دلتنگـــی واســه خـــود ِ تـــــــو
----------------------------------------
فاجعه یعنى . . .
آنقدر در تو غرق شده ام
که از تلاقى نگاهم با دیگرى احساس خیانت میکنم!!!
--------------------------------------
بعضیا تکلیفشون با خودشون هم مشخص نیست
میری سمتش ازت فرار میکنه
ازش دور میشی دلش هواتو میکنه !!!
----------------------
بزرگترین حرف های کینه توزانه با این جمله توجیه میشه :
” به خاطر خودت میگم “
------------------------------------
لطفا خودت زحمت این «بی» را بکش
بگذارش جلوی «معرفت»
بچسبانش تنگٍ نام قشنگ خودت
من دلم نمی آید از این کارها بکنم . . . .
--------------------------------------
گاهی فقط یک تشابه اسم برای چند لحظه
باعث میشه دقیقاً احساس کنی
که قلبت داره از تو سینه ات کنده میشه
حــــال مـــن خـــــوب اســت " " حــــال مـــن خـــــــوب اســت
بــزرگ شـــده ام ...
دیگر آنقــدر کــوچک نیستـم
که در دلـــتنگی هـــایم گم شــوم!
آمـوختــه ام، که این فـــاصــله ی کوتـــاه،
بین لبخند و اشک
نامش" زندگیست "
آمــوختــه ام که
راســــــتی، دروغ گـــــفتن را نیــــــــز،
خــــــــوب یاد گـــرفتــه ام ...
خــــدایا ...تو کلاس درس خدا... خـــداونـــــداااااااااااا . . .
همه از تو می خواهند ، بدهی
من از تو می خواهم ، بگیری
خـــــدایا
این همه حس دلتنگی را از من بگیر...
اونی که ناشکری می کنه رد میشه؛
اونی که ناله می کنه تجدید میشه؛
اونی که صبر می کنه قبول میشه؛
اونی که شکر می کنه شاگرد ممتاز میشه ...
دستـــــم بــه آسمــان نمیـــرسـد . . .
امــــــا تـــو کـــه . . .
دســــتـتـ بــه زمیــــن مــی رســـــد . . .
بـلنـــــــدم کــــن . . . !!
کمی تند ... کمی بی حیا .... اما حرف دل ِ
.
.
.
آهای آقا پسری که میگی دختر ها آهن پرست هستن ...
این چیزایی که میگم رو گوش کن ...
شاید بعضی از قسمت هاش خاطرات تو باشن !
.
.
آهن پرست بودن دختر ها یه خصلت ۱۰۰٪ نسبیه
این خاصیت دختر ها خلاصه میشه تو چشم های تو !
.
.
دختر ها دقیقا همون قدر آهن پرست هستن که :
تو به جای دیدن یه دختر یا یه زن یا حتی گاهی یه مادر !
فقط برجستگی میبینی ...
و این خیلی جالبه که چشمت انقدر قوی هست که تمام اعضای بدن رو از زیر گشاد ترین لباس ها اِسکَن میکنی و سه بعدی میبینی !
.
.
دختر ها دقیقا همون قدر آهن پرست هستن که :
تو به جای این که تو برخورد با اونا بهشون بگی ببخشید خانم محترم
میگی جووووووون عجب چیزییییییههههه !!!
.
.
دختر ها دقیقا همون قدر آهن پرست هستن که :
تو وقتی توی تاکسی میشینی ؛ با هر بار پیچیدن فرمون ماشین
تو هم میوفتی روی اون دختر ساده که چسبیده به در ماشین !
.
.
دختر ها دقیقا همون قدر آهن پرست هستن که :
وقتی با یه دختر همراه هستی ؛ همش بهش تعارف میکنی که خانوم ها مقدم تر هستن تا جلو تر از تو راه برن ...
ولی خودت خوب میدونی نیتت واسه این کار چیه !!!
.
.
دختر ها دقیقا همون قدر آهن پرست هستن که :
وقتی تو با زَنت میری بیرون حتی رنگ ... دیگران رو تشخیص میدی !
اما حس نمیکنی که زنت چند متر عقب تر ؛ از درد لگد های بچه ی توی شکمش گوشه خیابون داره به خودش میپیچه !!!
.
.
دختر ها دقیقا همون قدر آهن پرست هستن که :
تو وقتی میخوای باهاشون آشنا بشی ؛
به جای اینکه دلشون رو به دست بیاری ...مخشون رو به دست میاری
به جای اینکه ببینی از نظر اخلاق و روحیه به هم میخورید ...
همون اول میگی جا داری یا جور کنم ؟!!!
.
.
دختر ها دقیقا همون قدر آهن پرست هستن که :
وقتی میخورن زمین و تو میری دستشون رو میگیری و بلند میکنی ؛
به جای اینکه سرت رو بندازی پایین و راهت رو ادامه بدی ...
سریع بهش شماره میدی و میگی از آشناییتون خوشبختم !
اونوقت اگه یه مرد مثل خودت یا یه بچه یا حتی یه پیر مرد /پیر زن
می خورد زمین بازم همینجوری شیرجه میزدی سمتش که کمکش کنی؟
دِ نگو آره ... چون اگه این کاره بودی توی اتوبوس جاتو میدادی به اون پیر مردی که بالا سرت با عصا وایساده !
.
.
خلاصه که آقا پسر ..
هر وقت تونستی از کنار یه دختر یا زن رد بشی و به جای این که بگی
بخورمت عزیزم !
بگی سلام بانو ...
اونوقت میتونی اسم خودت رو بذاری مرد ...
و مطمئن باش که هنوز هستن دختر هایی که مرد پرست هستن
نه آهن پرست .
منظورم به همه نیست...هنوزم مرد پیدا میشه...
عمیق ترین درد زندگى مردن نیست.
بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگى است که مجبورى آخرش را با جدایى به سرانجام برسانى
خدا ما رو برای هم نمی خواست
فقط می خواست هم رو فهمیده باشیم
بدونیم نیمه ما ، مال ما نیست
فقط خواست نیمه مون رو دیده باشیم
تموم لحظه های این تب تلخ
خدا از حسرت ما با خبر بود
خودش ما رو برای هم نمی خواست
خودت دیدی دعامون بی اثر بود.......
تــو مــال منـی خــودم کشــفـت کـردهـ ام تــو بـا مـن می خـنـدی بــا مـن گـریـهـ می کـنـی درد دلــت را بـهـ مـن می گـویـی دیـــــوانـــــهــــ ! دلـــت بـــرای مـــن تــنــگ می شــــود ضـــربـان قـلـبـت بـا مـــن بـالا مـی رود بــا ســــــکـوتم، بــا صـــدایــم بــا حـضـــورم، بـــا غــیـبـتم .. تــو مــال منـی ایــن بــلاها را خـــودم ســرت آوردم بـــهـ مــن می گویی دوســـتـت دارم و دوســـت داری آن را از زبان مــــن فـقـط "مـــن" بشــنـوی بــرای کــهـ مــی تــوانـی مـثـل بــچـهـ هــا خــودت را لـــــوس کنی، نــازت را بـخـرد ، و بــهـ تـــو دـست نـزنـد ؟ چــهـ کســی بـا یـک کـلـمـهـ ، بــا یــک نــگـاهــ ، دلــت را می ریــزد ؟ بــعــد خــودش جــمــع می کند و ســـر جــایــش مــی گذارد ؟ چــهـ کســی احســاسـت را تـر و خشـک می کند ؟ اشــکـت را درمــی آورد ، بــعـد پــاک مــی کـنـد ؟ چــهـ کــســی پــیــش از آن کـهـ حــرفت را شـــروع کنی تا تــهـ آن را نـفــس می کشد؟ دیـــــوانـــــهــــ ! مــن زحمتت را کشــیـدهـ ام تــا بـفـهـمی هــــنـوز مــی توانی انـتـظار بکشـی تــپـش قـلـب بگیری ، عـــاشــــق شوی تــو حــق نداری خـــودت را از مــن و مـــن را از خــودت بگیری تــو حــق نداری " خــودت " را از خــودت بگیری مــن شــکایت مــی کنــم از طــرف هــر دویـمان از تـو بـه تــو چــهـ کســی قـلـب مـــرا آب و جــارو مــی کند دانــهــ مـی پاشد تا کـلـمـات مثل کبوتر از ســر و کول مـن بالا بروند ؟ چـهـ کسـی همـان بلاهایی که مــن سـر تـو آوردم ســر مــن آوردهـ ؟ مــن مـــال تـــــــوام دیـــــوانـــــهــــ ! زحــمتــم را کشــیــدهـ ای کشـــفم کردهـ ای
شخصی از خدا پرسید :
چه لزومی داره دعـــــا کنم ؟
ندا آمد :
بنده ی عزیزم,
شاید نوشته باشیم :
ترانه های دلتنگی من،
یاد تو،
و عصر یک روز کمی بهاری،
در انتهای فصلی که زمستان می بارد از روزهایش!!
اشک من !
ـ چشمانم! ـ
وآسمانی که هیچگاه از یاد تو، ـ آبی ـ نمی شود!!.
ـ دلم ـ
ــ واین بار کسی نمی داند،
نمی بیند،
چرا در زیر باران آهسته آهسته می کشم بر راه،
ـ پای را !! ـ
با دستی بر گریبان و نگاهی بر آسمان!
ـ و باران است که می بارد ـ
با بغضی در گلو و یادگاری بر صورت!
ـ اشک ! ـ
و ماتمی در دل!!
کسی نمی داند؟!
این باران است یا...
" ؟ "
از نو شکوفهها
به ذوق تو شکفته میشوند
از نو ترانهها
به شوق تو سروده میشوند
باز هم ستارهها
به حرمتت طلوع میکنند
باز هم دریچههای مهر
به قلب تو گشوده میشوند
امروز تولد نگاه توست
سرنوشت زندگی
به رنگ فتح قلههای آرزو
به اسم تو نوشته میشود
امروز هرچه هست به نام توست
به نام تو
و قلب من
کنج پوسیده ی ذهنت
زیر آوار فراموشی
همچنان به یاد توست
همچنان به یاد تو . . .
هیچکس نخواهد دانست که روی سخن من با که بوده است با خداوند خویش که چون زنی زیباست یا با زنی زیبا که خداوندگار زندگی من بوده است
یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ با لبم شررافشان:
آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید! ...
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...
باغچه را هنوز برف پوشانده است
با اینکه تا بهار فاصله ای نیست
من رد پای زائرانت را می بینم
وقتی شاخه های لخت انار روضه می خوانند
و باد نشسته پای درخت انگور ، سینه می زند . . .
عاشورا با تلی از گریه ، کوچه را پر کرده است
و دستهای ابالفضل روی شانه های کودک همسایه ، زنجیر می زند
دستهای مادرم که از تکیه برگشته
عطر فرات دارد
و خانه را بوی قیمه فرا گرفته است
هوس می کنم بگریم
و برفهای باغچه آب می شوند
چادری از جنس گل یخ
کوچه را شمع می پاشد
و مادر، پی گریه اش
نذر سالهای گذشته را ادا می کند . . .
ماه طلوع می کند
برف ، مثل نگاه من سیاه می پوشد
دوست میدارم که با خویشان خود بیگانه باشم
همدم عقلم چرا همصحبت دیوانه باشم
دل به هر کس کی سپارم من در دلها مقیم
تا نتوانم شمع مجلس شد چرا پروانه باشم
آزمودم آشنایان را فغان از آشنایی
آرزومندم که با هر آشنا بیگانه باشم
مرغ خوشخوانم وگر در حلقه زاغان نشینم
کی توانم لحظه ای در نغمه مستانه باشم
مردمی گم شد میان آشنایان از تو پرسم
با چنین نامردمان بیگانه باشم یا نباشم
گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود
اینک هزار بار ، رها کرده بودمت
زان پیشتر که باز مرا سوی خود کِشی
در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت
هر بار کز تو خواسته ام بر کنم امید
آغوش گرم خویش برویم گشاده ای
دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست
اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای
در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب
لیکن هزار جامه بر اندام او کنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب کنی و مرا رام او کنی
روزی نقاب عشق به رخسار او نهیتا نوری از امید بتابد به خاطرم
روزی غرور شعر و هنر نام او کنی
تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم
در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام
دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
ای زندگی ، دریخ که چون از تو بگسلم
در آخرین فریب تو جویم پناه خویش
کودکان گل فروش را می بینی؟! مردان خانه به دوش، دخترکان تن- فروش، مادران سیاه پوش، کاسبان دین فروش، محراب های فرش پوش، پدران کلیه فروش، زبان های عشق فروش، انسانهای آدم فروش، همه رامی بینی؟! می خواهم یک تکه آسمان کلنگی بخرم، دیگر زمینت بوی زندگی نمی دهد رفیق…!!! " ؟ "
خدایا!
کنار مشتی خاک /
در دور دست خودم تنها نشسته ام /
نوسان ها خاک شد /
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت/ شبیه هیچ شده ای /
چهره ات را به سردی خاک بسپار/
اوج خودم را گم کرده ام /
میترسم از لحظه ی بعد و از این پنجره که به روی احساسم گشوده شد /
برگی روی فراموشی دستم افتاد برگ اقاقیا /
بوی ترانه ای گم شده می دهد بوی لالایی که روی چهره ی مادرم نوسان می کند/
از پنجره /
غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم/
بیهوده بود بیهوده بود /
این دیوار روی درهای باغ سبز فرو ریخت /
زنجیر طلایی بازی ها و دریچه ی روشن قصه ها زیر این اوار رفت /
ان طرف سیاهی من پیداست/
روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام شبیه غمی/
و نگاهم را در بخار غم ریخته ام/
روی این پله ها غمی تنها نشست/
در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود /
من دیرین روی این شبکه ها ی سبز سفالی خاموش شد /
درسایه – افتاب این درخت اقاقیا گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد /
خورشید در پنجره می سوزد /
پنجره لبریز برگ ها شد /
با برگی لغزیدم/
پیوند رشته ها با من نیست/
من هوای خودم را می نوشم /
ودر دور دست خودم تنها نشسته ام /
انگشتم خاک ها را زیر و رو می کند/
و تصویر ها را به هم می پاشد می لغزد خوابش می برد/
تصویری می کشد تصویری سبز/
شاخه ها برگ ها/
روی باغ های روشن پرواز می کنم /
چشمانم لبریز علف ها میشود /
و تپش هایم با شاخ و برگ ها می امیزد/
می پرم می پرم /
روی دشتی دور افتاده /
افتاب بال هایم را می سوزاند و من در نفرت بیداری به خاک می افتم /
کسی روی خاکستر بال هایم راه میرود /
دستی روی پیشانیم کشیده شد/
من سایه شدم........
اخرین جرعه این جام
همه می پرسند :/
"چیست در زمزمه مبهم اب؟/
"چیست در همهمه دلکش برگ؟/
"چیست در بازی ان ابر سپید/
روی این ابی ارام بلند/
که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال؟/
"چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟/
"چیست در کوشش بی حاصل موج ؟/
"چیست در خنده ی جام ؟/
که تو چندین ساعت مات و مبهوت به ان می نگری ؟/
-نه به ابر /
نه به اب /
نه به برگ /
نه به این ابی ارام بلند /
نه به این اتش سوزنده که لغزیده به جام /
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها ؛/
من به این جمله نمی اندیشم!/
من مناجات درختان را هنگام سحر/
رقص عطر گل یخ را با باد /
نفس پاک شقایق رادر سینه کوه /
صحبت چلچله ها را با صبح/
نبض پاینده هستی را /
در گندم زار /
گردش رنگ و طراوت را در اب/
همه را می شنوم ، می بینم!/
من به این جمله می اندیشم!/
به تو می اندیشم!/
ای سرا پا همه خوبی /
تک و تنها به تو می اندیشم!/
همه وقت /
همه جا /
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم!/
تو بدان این را /
تنها تو بدان /
تو بیا ،/
تو بمان با من تنها تو بمان./
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب !/
من فدای تو ،/
به جای همه گل ها تو بخند !/
اینک این من که به پای تو درافتادم باز !/
ریسمانی کن از ان موی دراز /
تو بگیر!/
تو ببند!/
تو بخواه !/
پاسخ چلچله ها را تو بگو./
قصه ابر هوا را تو بخوان!/
تو بمان با من تنها تو بمان !/
در دل ساغر هستی تو بجوش !/
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی ست،/
اخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!/
افرینش
در قرن های دور
در بستر نوازش یک ساحل غریب
-زیر حباب سبز صنوبرها-
همراه با ترنم خواباور نسیم
از بوسه های پر عطش اب و افتاب
یک مستی مقدس
یک جذبه
یک خلوص
خورشید و خاک و اب و نسیم و درخت را
در برگرفته بود
موجود ناشناخته ای در ضمیر اب
یا روی دامن خزه ای در لعاب برگ
یا در شکاف سنگی
در عمق چشمه ای
از عالمی که هیچ نشان در جهان نداشت
پا در جهان گذاشت
از دلاویزترین روز جهان
خاطره ای با من هست
به شما ارزانی:
سحری بود و هنوز
گوهر ماه به گیسوی شب اویخته بود
گل یاس
عشق در جان هوا ریخته بود
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس در امیخته بود
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم:"های!
بسرای ای دل شیدا بسرای
این دلاویزترین روز جهان را بنگر!
تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای!
اسمان یاس سحر ماه نسیم
روح در جسم جهان ریخته اند
تو هم ای مرغک تنها بسرای
همه درهای رهایی بسته ست
با گشایی به نسیم سخنی پنجره ای را بسرا
بسرای......
من به دنبهل دلاویزترین شعر جهان می رفتم
در افق پشت سراپرده ی نور
باغ های گل سرخ
شاخه گسترده به مهر
غنچه اورده به ناز
دم به دم از نفس باد سحر
غنچه ها می شد باز
غنچه ها می شد باز
باغ های گل سرخ
باغ های گل سرخ
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست!
چون گل افشانی لبخند تو
در لحظه ی شیرین شکفتن!
خورشید!
چه فروغی به جهان می بخشید!
چه شکوهی.....!
همه عالم به تماشا بر خاست!
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم!
دو کبوتر در اوج
بال در بال گذر می کردند.
دو صنوبر در باغ
سر فرا گوش هم اورده به نجوا غزلی می خواندند
مرغ دریایی با جفت خود از ساحل دور
رو نهادند به دروازه ی نور.......
چمن خاطر من نیز ز جان مایه ی عشق
در سراپرده ی دل
غنچه ای می پرورد
_هدیه ای می اورد_
برگ هایش کم کم باز شدند
برگ ها باز شدند:
_....یافتم !یافتم!ان نکته که می خواستمش!
با شکوفایی خورشید و
گل افشانی لبخند تو
اراستمش!
تار و پودش را از خوبی و مهر
خوش تر از تافته ی یاس و سحر بافته ام:
"دوستت دارم" را
من دلاویزترین شعر جهان یافته ام!
این گل سرخ من است!
دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه ی دشمن
که فشانی بر دوست!
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست!
در دل مردم عالم به خدا
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید.
تو هم ای خوب من!این نکته به تکرار بگو!
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یک بار و به ده بار که به صد بار بگو!
"دوستم داری"؟را از من بسیار بپرس!
"دوستت دارم"را با من بسیار بگو!
دیشب
قدم می زدیم
با خدا
کوچه پس کوچه های خواب را
ماه را پشت سرمی گذاشتیم
تا روشن شدن چشم دنیا
و فوت می کردیم تک تک ستارگان را
تا تولد دوباره خورشید
دیشب بی واسطه
من بودم و او
و دستی که گرفته بود
وجودم را
و بیرون می کشید
مرا از دالان تاریکی
تا دلم روشن و
روشن و
روشن ترشود
دیشب می گفت و می شنیدم و
سرخ می شدم
در شعله شرم
تا مزرعه ی خورشید، ذره ذره ذوب می شدم
گلهای آفتاب گردان دورم حلقه می زدند
دلم روشن و
روشن و
روشن تر می شد
و خدا بود که می خندید
و تنهایم می گذاشت با روز
وزنگ صدایش که بیدارم می کرد:
امروز نوروز است
تنها نگاه بود و تبسم میان ما
تنها نگاه بود و تبسم
اما نه :
گاهی که از تب هیجان ها
بی تاب می شدیم
گاهی که قلب ها مان
می کوفت سهمگین
گاهی که سینه هامان
چون کوره می گداخت
دست تو بوددو من
-این دوستان پاک-
کز شوق سر به دامن هم می گذاشتند
وز این پل بزرگ
-پیوند دست ها-
دل های ما به خلوت هم راه داشتند!
یک بار نیز
-یادت اگر باشد-
وقتی تو راهی سفر بودی
یک لحظه وای تنها یک لحظه
سر روی شانه های هم اوردیم
با هم گریستیم....
تنها نگاه بود و تبسم میان ما
ما پاک زیستیم!
ای سر کشیده از صدف سالهای پیش
ای بازگشته از سفر خاطرات دور
ان روزهای خوب
تو افتاب بوذی
بخشنده پاک گرم
من مرغ صبح بودم
-مست و ترانه گو-
اما در ان غروب که از هم جدا شدیم
شب را شناختیم
در جلگه ی غریب و غم الود سر نوشت
زیر سم سمند گریزان ماه و سال
چون باد تاختیم
در شعله ی بلند شفق ها
غمگین گداختیم
جز یاد ان نگاه و تبسم
مانند موج ریخت به هم هر چه ساختیم
ما پاک سوختیم
ما پاک باختیم
ایسر کشیده از صدف های سال های پیش
ای بازگشته ای به خطا رفته!
با من بگو حکایت خود تا بگویمت
اکنون من و توایم و همان خنده و نگاه
ان شرم جاودانه
ان دست های گرم
ان قلب های پاک
و ان راز های مهر که بین من و تو بود
با اتش نهفته به دل های بیگناه
تا جاودان صبور.
ای اتش شکفته اگر او دوباره رفت
در سینه ی کدام محبت بجویمت؟
ای جان غم گرفته بگو دور از ان نگاه
در چشمه ی کدام تبسم بشویمت؟
پشت کاجستان ، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.
من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر می خواند.
زندگی یعنی : یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.
ذهن ما زندان است
ما در آن زندانی
قفل آن را بشکن
در آنرا بگشای
و برون آی ازین
دخمه زندانی
نگشائی گل من
خویش را حبس در آن خواهی کرد
همدم جهل در آن خواهی شد
همدم دانش و دانایی محدوده خویش
و در این ویرانی
همچنان تنگ نظر می مانی..
در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود !
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد.
نسیم از دیوارها می تراود:
گل های قالی می لرزد.
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند.
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو در تاریکی گم شده ای
انسان مه آلود!
پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته .
درخت بید از خاک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی می جوید.
تصویری به شاخه بید آویخته :
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد،
گویی ترا می نگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می نگری
انسان مه آلود!
ترا در همه شب های تنهایی
توی همه شیشه ها دیده ام.
مادر مرا می ترساند:
لولو پشت شیشه هاست!
و من توی شیشه ها ترا میدیدم.
لولوی سرگردان !
پیش آ،
بیا در سایه هامان بخزیم .
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد.
بگذار پنجره را به رویت بگشایم.
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید.
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت:
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شکسته بود.
باران
اضلاع فراغت را می شست.
من با شن های
مرطوب عزیمت بازی می کردم
و خواب سفرهای منقش می دیدم.
من قاتی آزادی شن ها بودم.
من
دلتنگ
بودم.
در باغ
یک سفره مانوس
پهن
بود.
چیزی وسط سفره، شبیه
ادراک منور:
یک خوشه انگور
روی همه شایبه را پوشید.
تعمیر سکوت
گیجم کرد.
دیدم که درخت ، هست.
وقتی که درخت هست
پیداست که باید بود،
باید بود
و رد روایت را
تا متن سپید
دنبال کرد.
اما
ای یاس ملون!